گم شده



یکی از سوالایی ک حال ادمو بد میکنه اینکه : ببین این مریضی X که علائمش اینه رو درسشو خوندید یا هنوز نرسیدید بهش درموردش ازت بپرسم.و سوالاتی از این قبیل
یکی دیگه اشم اینک بیا این داروی منو ببین بگو واسه کدوم مرضمه! (مثلا میگی برای درد عضلانی)عههه دیدی بلد نیستی دکتر واسه کمرم داده-_-
اینم خیلی شایعه ک میگن شما ک سون وصل نمیکنید نه؟(میگی نه)-کار پرستاراس !همینجوری میکنن دکترا رو سوسول و بی سواد بار میارن دیگه:////
نپرسین خواهرا نگین برادرا همینجوریش ک هنوز دکتر نشدیم تمام قصور پزشکی تقصیر ماس و هممون بی سوادیم و هیچی حالیمون نیس!با پرسیدن سوالای مسخره بیشتر ضد حال نزنید پیلیز
 
پ.نون: یکی دیگه از حرفایی ک به شدت منزجرم میکنه اینکه تا میفهمن دانشگاه ازادم یه جوری نگاه میکنن انگار حقشونو خوردم یا بیسوادم یا هرچی دیگه!نکنید اینکارارو!دلیل نمیشه چون ازادم سواد ندارم یا هرچی!!!!!!! نمیخامم از دانشگاه ازاد دفاع کنم ولی از خودم ک‌توی یه مدرسه ی سطح پایین با خرج نکردن خیلی پول واسه کلاسایی با معلمای شاخ و هزینه های هنگفت تونستم رتبه ۱۰۰۰ بیارم بیام ازاد دفاع میکنم خیلی هم به خودم افتخار میکنم!!! حداقل من به این رسیدم ک‌کنکور شده تجارت و همه با پول توش رقابت میکنن!مثلا همون خیلی رتبه برترا ک هزینه هنگفت دادن و میدن برا کنکور و مثلا مدارس تیزهوشان و امثالهم!!!
پس بیاین ادم باشیم مهربون باشیم وغیره^_^

یکی از سوالایی ک حال ادمو بد میکنه اینکه : ببین این مریضی X که علائمش اینه رو درسشو خوندید یا هنوز نرسیدید بهش درموردش ازت بپرسم.و سوالاتی از این قبیل
یکی دیگه اشم اینک بیا این داروی منو ببین بگو واسه کدوم مرضمه! (مثلا میگی برای درد عضلانی)عههه دیدی بلد نیستی دکتر واسه کمرم داده-_-
اینم خیلی شایعه ک میگن شما ک سون وصل نمیکنید نه؟(میگی نه)-کار پرستاراس !همینجوری میکنن دکترا رو سوسول و بی سواد بار میارن دیگه:////
نپرسین خواهرا نگین برادرا همینجوریش ک هنوز دکتر نشدیم تمام قصور پزشکی تقصیر ماس و هممون بی سوادیم و هیچی حالیمون نیس!با پرسیدن سوالای مسخره بیشتر ضد حال نزنید پیلیز
 
پ.نون: یکی دیگه از حرفایی ک به شدت منزجرم میکنه اینکه تا میفهمن دانشگاه ازادم یه جوری نگاه میکنن انگار حقشونو خوردم یا بیسوادم یا هرچی دیگه!نکنید اینکارارو!دلیل نمیشه چون ازادم سواد ندارم یا هرچی!!!!!!! نمیخامم از دانشگاه ازاد دفاع کنم ولی از خودم ک‌توی یه مدرسه ی سطح پایین با خرج نکردن خیلی پول واسه کلاسایی با معلمای شاخ و هزینه های هنگفت تونستم رتبه ۱۰۰۰ بیارم بیام ازاد دفاع میکنم خیلی هم به خودم افتخار میکنم!!! حداقل من به این رسیدم ک‌کنکور شده تجارت و همه با پول توش رقابت میکنن!مثلا همون خیلی رتبه برترا ک هزینه هنگفت دادن و میدن برا کنکور و مثلا مدارس تیزهوشان و امثالهم!!!
پس بیاین ادم باشیم مهربون باشیم وغیره^_^

می دونستی تواضع تنها خصلت خوبیه که کسی بهش حسودی نمی کنه

پ.نون:توییتر خودمو پاک کردم و از کرده خود هم خوشحالم و هم نادم و پشیمان:/اینستامم پاک کردم ولی کاملا از کرده خود خوشحالم:/
اها اینکه من هر روز پروفایل خودمو چک میکنم و میایم وبمو میبینم در صورتی ک پست نذاشتم یعنی عاشق خودم شدم؟؟؟؟ ^_^

أراک عائداً 
والبحر المتدفق من عینیک 


تو را دیدم که باز میگشتی
و در چشمانت دریایی جریان داشت.

این جمله منو یاد کتاب سه دیدار نادر ابراهیمی میندازه،کتابی ک میشد صد بار بخونیش و باز از نثرش ذوق زده بشی،نا گفته نماد ک نادرجان ابراهیمی اسطوره بنده هستن اصن ^_^

من ک مخاطبین زیادی ندارم خداروشکر، ولی در کل اگه دخترین این کتابو بخونین،اگه پسرین هم امیدوارم یه ورژن پسرونه اشم بنویسن چون خیلی از مشکلات جامعه ی پسرونه مث اعتیاد و سیگار و خلافا ناشی از دست کم گرفتن خود و عدم اعتماد به نفسه!دختر و پسر هم نداره!این کتاب هم در مورد همین موضوعات حرف میزنه خودتو دوست داشته باش برای خودت احترام قائل شو و موفق شو!باید دست برداریم از دروغ هایی ک توسط اطرافیان و رسانه ها بهمون میگن!ما باید بهترین ورژن از خودمون باشیم!
+آهنگ گوش میدین؟اوصیکم به بند او و دوستانش،فاخر نیس اما جذاب عست:)

امروز یه دختره که کنکوری بود بهم گفت 'خانوم' یعنی انقدرررررر بزرگ شدم:( چقد زود گذشت همه اش
+البته ربطی به جمله ی اول نداره ولی یه مدلی عم که دلم میخاد قاتل سریالی بشم:)یعنی میخام بگم انفد حالم بده:/سایکو هم خودتونید:) فق یه کم احساس افسردگی و بغض دارم که احتمالا بخاطر کمبود ویتامین دی عه:/افتاب کم شده اخه :(ی ایرانیم که ژنتیکی جذبشون کمه:(
+یه هفته اس رژیمم امروز یکی از هم رشته ها شیرینی دفاع داد بهم خامه:/بزرگ:/الان یه ساعته با خودم میبرمش اینور اونور الانم تو کتابخونه نشستم زل زدم بهش نمیدونم بخورمش یانه:/بعدش باید برم یه ساعت بدوئم=٬(

 

چندتا دلیل ک ازواج‌ رو بنظرم ترسناک میکنه

از نظر بنده اس البته اینا

۱-مانع پیشرفت آدم تو کار و تحصیل میشه:آدمای کمی هستن که با وجود شوهر و بچه توی کار و تحصیلشون موفقن باید اینو حداقل تو جامعه ی خودمون بپذیریم،منم بدم نمیاد هم مادر و همسر و دکتر موفقی باهم باشم ولی چند درصد آدمایی که میشناسین بعد از ازواج تونستن تو کارایی که دوست دارن موفق بشن؟خیلی کمن،حداقل اونایی که دور و بر منن

۲-خانواده شوهر:شاید باورتون نشه ولی توی همه ی دنیا این مورد واقعا ترسناکه ، ادمایی که خودشونو ملاک و سرپرست پسرشون یا برادرشونو میبینن و توی خیلی از موارد دخالت میکنن و قضاوت میکنن (برعکسشم هست) بنظرم روبرو شدن با آدمایی می خوان زندگی تو رو(فکر میکنن پسرشونو) کنترل و قضاوت کنن خیلی ترسناکه

۳-بچه دار شدن : میگم‌که فرض کنیم با وجود شوهر ادم بتونه به موفقیتش ادامه بده ولی با وجود بچه احتمالش به زیر پنج درصد میرسه چون حس مادری انقدر قویه که ادم حاضره از همه چی بگذره و خودشو وقف بچه اش کنه شاید شیرین و قشنگ بنظر بیاد ولی واسه ادمایی که تا یه جاهایی از زندگیشونو عاشق کارشون بودن باعث افت و افسردگی میشه و نیاز خیلی بالایی به حمایت همسر داره ولی از اونجایی که مردا ذات نیازمند یکی هستن که مث مامانشون بهشون برسه و علاوه بر اون همسرشون هم باشه این کار واقعا سخت و طاقت فرسا به حساب میاد

۴-ترس از شکست: شاید دومین دلیل بزرگ من باشه چه طور باید به یکی اعتماد کنم ؟سوال خیلی سختیه!اگر تمام موارد تفاهم و مالی رو بذاریم کنار اعتماد به آدمی که عوض میشه سخته حقیقت رو بخام بگم تو دنیای اطرافتون هم نگاه کنید زن های وفا دار بیشترن و‌مردای خیانت کار هم ،دنیای بعد از طلاق هم حتی ترسناک تر از دنیای در حین طلاقه بدترین قسمتش هم نگاه مردمه که فکر میکنن شکست خوردی در صورتی که ادما طلاق میگیرن تا شاد تر و با ارامش بیشتر زندگی کنن هرچند طلاق مثل خراب کردن یک شهر ویران گره واقعا چیز بدیه

۵-ترس از عدم‌وجود عشق:چند درصدو میشناسین که عاشق هم بودن و ازدواج کردن ؟چند درصد ادمایی که دوست بودن بعد ازدواج کردن موفق بودن؟ بازم درصد ادمای دور من تو این موارد خیلی پایینه ! درسته که استثنا همیشه وجود داره و خیلی هستن که با خوشحالی و عشق فراوان زندگی میکنن ولی من میخام از عوض شدن احساسات حرف بزنم خیلی از ادمای دوروبرمون بخاطر حس وفاداری هنوز باهم زندگی میکنن خیلی ها هم وابستگی ، درسته که عشق بوجود میاد ولی چقدر ادام

تا بحال شده ک بخاطر استرس بی اعصاب بشید ؟! و تا بحال شده ک اطرافیانتون بدونن ک شما استرس دارید و بی اعصابیتون منشا داره و دلیلش اونا نیستن و درکتون کنن؟ پس چرا تمام اطرافیان و خانواده ی من درک نمیکنن اینو:( 

+ دنبال هر غذایی گشتم ک ویتامین دی بالایی داشته باشه اخرش میرسید به ماهی و غذاهای دریایی:(بدمزه ان همه شون:(

+ مامانم فک میکنه ک من همه اش دارم باهاش بدحرف میزنم،ولی من مث همیشه ام،نمیدونم مامانم حساس شده یا من واقعا دارم بد حرف میزنم:(((خیلی غمگینم بخاطرش

+ این خانومه ک مسئول کتابخونه امونو تو سه ساعت یه رومیزی نیم متری بافت ،خیلی باحاله

+خاهرزاده ام ۲۰ روزشه و چشمش عفونت کرده دکتر بهش کلرامفیکل داده ، تو رفرنس ما نوشته که برای نوزادا ممنوعه   چون که سندرم بچه خاکستری و کلاپس عروقی میده کلرامفیکل به خاهرم گفتم ، فرداش اومد بهم کفت ک تو اینترنت نوشته اشکال نداره بهداشتم گفته اشکال نداره و اینکه بخاطر حرف من کلی ترسیده و نباید وقتی بلد نیستم چیزی بگم،و من کلی ضایع شدم ، رفرنس ک غلط نمیشه قطعا، منم هرچی  خونده بودم گفتم، بخاطر جریحه دار شدن غرورم خیلی غمگینم:( تجویز پزشک با رفرنس تداخل داره یعنی منم بعدا باید اینجوری تجویز کنم؟ پس چرا اینارو میدن بخونیم:/


ادم معنی بعضی حرفارو وقتی میفهمه ک همه چی تموم شده وادم وقتی از خیلیا نا امید میشه که ازشون توقع نداره
زندگی مسخره تر از اون حرفاس ک ادم بخاد همیشه مثل خوبا رفتار کنه،بعضی وقتا باید جلو بعضیا گرگ باشی چون اونام حتما یه درجه ازت بدترن
پ.نون:درجه یکای ادم نباید وجود داشته باشن آدم همه رو باید از دو شروع کنه اونوقت توقعشم میاد پایین،حتی از خانواده اونارم جز مامان بابا باید دو حساب کرد،خدایا شکر.

داشتم کمد لباسامو تمیز میکردم یه چیز مدال مانند شبیه این چیزایی ک سر آستین یا گوشه پایین مانتو میدوزن پیدا کردم خیلیییی عجیب بود تا به حال ندیده بودمش و در کل کلی سوپرایز شدم روش نوشته بود gemeni یعنی جوزا یا خرداد خودمون پشتشم نوشته اینتلیجنت با نماد ماه جوزا سوپرایزش اینجاس ک من خرداد بدنیا اومدم عجیب نیس؟مطمئنم ک واسه هیچ کدوم لباسام نیس از کجا اومده خدا عالمه:)
هنوزم ک بش نگاه میکنم مث یه سکه ی شانس تو فیلما میمونه برام عجیب و جذاب محسور کننده اس

اسم کتاب:کف خیابون
موضوع:ی
سبک:مستند داستانی
نویسنده:یه حاج آقا ک اسمش رو یادم نیست:)
نظر من:معرکههههههههههه بود عاشق مامور ۲۳۳ شدم وقتی داشت شهید میشد زار میزدم و انقدر ملموس و خوب در مورد فتنه ۸۸ داشت داستان میگفت ک آدم واقعا متوجه میشد خیلی چیزا رو ، دست نویسنده اش درد نکنه خدا خیرش بده کاش از این نویسنده ها ک ایده های جالب دارن بیشتر شن، از این نویسنده جدیدا ک مث قارچ دارن زیاد میشن و سبک رومنس تو خالی و جذابیت کلمه بیشتر براش اهمیت داره تا مفهوم و تاثیری ک رو خواننده میزاره خوشم نمیاد راسشو بخاین میگم مث قهوه سرد اقای نویسنده ک یک عالمه هم چاپ شد،البته هر کس نظر خودشو داره و من هم منتقد کتاب نیستم و فقط چون زیاد کتاب میخونم نظرمو گفتم:)
درکل تصمیم گرفتم بقیه کتابای این نویسنده ک اسمش رو یادم نیست بخونم البته دفترچه نیم سوخته یک تکفیری رو او کانال تلگرامشون قبلا خوندم و واقعا پیشنهادش میکنم:)
در کل بعد از خوندن این کتاب انگار که یه انرژی تازه اومد تو رگام که :جانم فدای رهبر قربون ولایت فقیه بشم ان شاالله ،ان شاالله سایه امام زمان هیچ وقت از سر مملکتمون کم نشه،مرگ بر اسرائیل مرگ بر انگلیس مرگ بر امریکا و مرگ بر منافق
ان شاالله پروردگار سرنوشت ما رو خدمت و شهادت در راه ولایت قرار بده

کی گفته شکست مقدمه پیروزیه همه اش چرته!شکست فقط مقدمه ی خفت و خواریه!
کی گفته موفقت حاصل پشتکاره؟!اگه باهوش نباشی فقط داری درجا میزنی
کی گفته رو یه هدف تمرکز کن تا موفق بشی!زندگی همیشه جنبه هایی رو نشونت میده ک توش هیچ تخصصی نداره چون تمرکزت روی چیزای دیگه بوده!
حقیقتایی توی نوشته های قشنگ و کتابای معروف هست فقط مال چند درصد آدماس؟عجیب نیس؟چرا زندگی معمولی ما مث شون نیست!
توی کتابخونه یه دختر کنکوری ازم پرسید ک موفقیت رو توی چی میدونی گفتم زیست و شیمی ولی زر زدم!اگه سه تا تست ریاضی بیشتر میزدم رتبه ام زیر هزار بود!پس موفقیتم توی ریاضی بود ک بدستش نیوردم!

دختره دماغشو تازه عمل کرده هرکی قهوه یا نسکافه درست میکنه میاد بهش تذکر میده:/بنظر من اون داره حق الناس میکنه نه اون بنده خداهایی(ازجمله خودم) ک قهوه میخوریم!واضحه! نیست؟! همه بخاطر یه دماغ عملی نباید قهوه بخوریم؟میتونه تو خونه اش درس بخونه کسی مجبورش نکرده!البته قابل ذکره ک جز قوانین کتابخونه اینکه کسی قهوه نخوره ولی خود مسئول کتابخونه هم میخوره:) مسئله ی عمیقا پیچیده ایه:)ولی من بازم قهوه میخورم چون اگه نخورم زنده نمی مونم :) الان ک دارم مینویسم احساس کردم ک یه خورده خودخواهیم هم من هم اون!هردومون بخاطر مسائل شخصی کوتاه نمیایم:/

تمام چیزی ک میخام برای امروز ثبت بشه همینه:)
پ.نون:میگم زشت نباشه همه شون سر معدل بین ۱۹-۱۹/۵ دارن رقابت میکنن بعد رمان جدید خریدم ک بخونم و معدل به هیچ جام نیس:)
هنوزم فکر میکنن دکترای خفن اونایی ک زیاد درس خوندن؟اشتباه نمیکنید ولی آدمی باهوش نیاز ندارن خودشو خسته کنن:)معمولیان ک سر رتبه میجنگن باهوشا خودشونو ارتقا میدن توی چیزایی ک بقیه فک میکنن الان وقتش نیست:)
باز هم با بی مخاطبی مواجهم :(سوالم این بود ک بین زبان آلمانی(که الان نصف بچه هامون دارن میخونن و من علاقه بهش ندارم) و فرانسه و عربی کدومو یاد میگرفتید اولویتتون رو کدوم میذاشتین؟؟

به همه بیابونا ک توشون تنهایی سیگار کشیدی و دال بند گوش دادی
به همه شلوار مشکی گشادا
به همه درختایی دوسشون داشتیم و قطع شدن
باید بری،باید اعتراف کنی ک میخای بری،موندن شبیه چشات نیس
روحت دچار استاز میشه اینجا،باید بری ک آمبولی نکنی یه وقت
تو مث ابرایی واسه موندن نیستی،واسه یه نفر نیستی،واسه خودت نیستی
پ.نون:میگه ک تو خیلی استعداد داری و از این تعریفا ک ادم فکر میکنه میخان خرش کنن:/حال ندارم حال خیلی چیزا رو
پ.نون: یه روز از یکی خوشت میاد و حتی ممکنه همون روز پشیمون بشی!دمدمی مزاج بودن همیشه بد نیس باعث میشه بعضی وقتا بهترین تصمیم رو بگیری!
پ.نون:پاتو میوفتم ۹۰ ٪ نویفتادم شیرینی میدم:)نمیدونم چرا تو مخم نمیره یعنی انقد کدهمه سر فارما و قلب اه و ناله کردن و من فکر کردم چرت میگن الان سر پاتو دارم دوبرابر اه ناله میکنم و به بقیه نمیگم تا فکر نکنن دارم چرت میگم:/

دچار شدم شدید همه اس دلم میخاد فیلم و سریال ببینم و از اتاقم نیام بیرون:/خیلییییی بده:/ بعد یه سندرم دیگه هم دارم سه چار قسمت اخر سریالارو نمیبینم و ولشون میکنم :/ترجیح میدم به سبک اصغر فرهادی سریال ببینم:/اون کتاب مارینا ک گفتم رو دوست داشتم،یه کتاب دیگه هم خریدم دختری ک رهایش کردی دیدم همه میخونن به به چه چه میکنن همون اقای فروشنده گفتش ک خوب نیس این کتاب الان ک دارم میخونمش اصلن دوسش ندارم:/حس میکنم پولمو اصراف کردم:/

فردا قطعا با اشک میرم یونی جون نگران کننده اس ک ساعت تموم شدن کلاسام با ساعت بیدار شدنم تو این روزا یکی شده:/
و امشب هم اشک میریزم یه چیزایی ته حلقم وول میخوره ک میگه یه موزیک غمناک پلی کن و تا هر وقت ک خوابت برد اشک بریز!عجیبه ک دلیلشو میدونم و میخام خودمو به ندونستن و نفهمیدن بزنم:/
میترسم از آدما توقع داشته باشم ولی قسمت سختش اینجاس ک اونا متوقعن از تو:/
وبلاگ جونم خیلی دلم میخاد بیشتر بنویسم توضیح بدم چی شده ولی میترسم بعدا ک دارم میخونم اینا رو یادم رفته باشه و یاداوریش برام ناراحت کننده:(

نوجوون ک بودم بهتر بودم دلم برای بلاگفا و افسران تنگ شده،دلم برای کلاس بسکتبال و پیچوندن تایم هنر و موندن تو کتابخونه وکتاب خوندن تنگ شده،دلم برای کتابخونه مدرسه امون و زنگای ناهار تنگ شده،دلم برای پیاده برگشتن از مدرسه و تو راه فلافل و نوشمک خوردن تنگ شده،دلم برای تاترهای زبان و سرودا تنگ شده دلم برای کلاس اقای نوروند و عربی پیشم تنگ شده وقتایی که بعد کلاس با اقای صفوی درمورد عرفان حرف میزدیم تنگ شده، الانم خوبه خیلی چیزا،ولی خوب اون موقع ها هم حس و حال خودشو داشت،ولی اصلا دلم برای معلما تنگ نشده حتی اسم خیلی هاشونو فراموش کردم دلم اصلا برای زنگای ریاضی تنگ نشده:)برای معلم قران راهنمایی ک کاری جز آزار روان من نداشت تنگ نشده دلم برای زنگای ورزش مدرسه تنگ نشده دلم برای آدمایی ک مسخره ام میکردن و دست کمم میگرفتن تنگ نشده دلم برای همه ی آدمایی ک ثابت کردم ازشون خیلی بهترم و همیشه اونایی ک اولن وما لایق نیستن تنگ نشده:/ دلم برای جیغ جیغای ناظم مسخره ک یه سریا رو تحقیر و با یسری میرفت کافی تنگ نشده دلم برای ادمای تازه بدوران رسیده مدرسون ک بقیه رو از دید حقیر خودشون میدیدن تنگ نشده،دلم برای آقای یار محمدی معلم فیزیک پیش ک فقط بلد بود داد بزنه و بچه ها رو تا مرز سکته ببره تنگ نشده دلم برای جنگ روانی درصدای آزمون و کنکور تنگ نشده
خلاصه همه خاطرات خوب و بددارن

BTS

من عاشق تمام ترکای جدید شدم همه ی دیروز رو داشتم بهشون گوش میکردم و تو چشمم پر اشک بود:)
من واقعا بهشون افتخار میکنم امیدوارم ک همیشه موفق باشن:)
و اینکه تو حیاط دانشکده دیدم چند نفر دارن بازدید میزنن یوتیوب و کلی ذوق کردم:)از من خیلی کوچیکنر بودن به عبارتی پیر کیپاپ شدم :)

اینکه من یه اشتباهو چندبار در شیوه های مختلف تکرار میکنم فقط میتونه نشون دهنده ی حماقتم باشه و بس:////// خدایا خسته نشدی از اینکه فقط منو از این راه امتحان میکنی؟من خسته شدم:/به جان خودم :/ حالم داره بهم میخوره از خودم اول از خودم دوم و از همه :/خدایا خاهشا پیمنتی:(
من الان در موقعیتیم ک دارم یه اشتباهو تکرار میکنم و بدون فهمیدن اینکه چرا و من میدونم ک قبلا اینکارو کردم ولی باز دارم تکرارش میکنم خیلییی حس بدیه:(

امروز خداروبخاطر همه چی شکر کردم،بخاطر خانواده ام رشته ام و سلامتیم و همه چی، از فاز غرغر و گله مندی از همه چی در اومده بودم،دلیلشم شاید همین شکر کردنه بودن:) پارک ارم خیلی خوش میگذره چ با خانواده بری چ با دوستان البته من خانواده امو همیشه به دوستام ترجیح میدم بیشتر دوسشون دارم و بیشتر بین خاهربرادرم راحتم:)خوشحالم ک پزشکی میخونم همه بهم امیددارن و منو به عنوان کسی میبینن که میتونم بهشون کمک کمک کنم^^خوشحالم ک مریضی که ناتوانم کنه ندارم درسته نمیتونم ورزش کنم به دلایل پزشکی ولی عوضش میتونم راه برم:)و خوشحالم ک دخترمانان بابام ام خواهر خواهربرادرم خاله خواهر زاده ام و تمام عناوین دیگه:)خدایا بخاطر همه چی شکر خدا ممنون که افریدیم به عنوان انسان به عنوان من به عنوان تمام عناوینی که بهم دادی،امیدوارم منم بتونم عنوان بنده رو بدست بیارم:)
بی هوا این دل بی نوا مشهد میخاد:(

مامان اینا همه اش اصرار دارن ک چرا وقتی خونه ساکته نمیشینی تو خونه درس بخونی و اینهمه راه میری تا کتابخونه،من تو کتابخونه ارامش بیشتری دارم حای اگه یک ساعت فقط تو کتابخونه درس بخونم ترجیحش میدم به ۵ساعت تو خونه درس خوندن فقط همین،کیفیت مهمتره
پ.نون:چرا فک میکنن من درسم بده؟وقتی متونم با هوشم توی درسام موفق بشم چرا باید اینهمه براش تلاش کنم؟ارزش داره تلاش ولی نمیدونم بعدا پشیمون میشم یا ادمیزاد در هر صورا پشیمون میشه یکی چون همه اش کله اش تو کتاب بوده زندگی نکرده یکی چون همه زندگی کرده درس نخونده ، تعداد ادمایی کا بلدن تعدل ایجاد کنن خیلی کمه
من از دسته ادمام ک ترجیح میدم وقتی پیر شدم حداقل چندتا خاطره ی خفن داشته باشم نه اینکه هرچی یادم میاد از سختی و فشار درس باشه!
اورژانس بهتره تا جراحی قلب؟
مغز و اعصاب یا پوست؟
اطفال یا ن؟
دلم میخاد از الان یه چیزی رو برای تخصص انتخاب کنم:)

اتفاقای بد یهویی مث این میمونه ک به لبات کرم زده باشی و حواست نباشه و چایی بخوری همون قدر چندش و بدمزه با حس اینکه اینم جز مصرف سُربای زندگیم باید حساب کنم یانه:/
+بدتر از سوتی دادن یاداوری سوتیاس ک میفهمی چقدررررررررر گند زدی به زندگیت-_-


برنامه ام‌ اینکه یه روتین جدید رو شروع کنم اگر خوب پیش رفت ک اعلام میکنم اگر خوب پیش نرفت خودتون پستو فلاپ شده در نظر بگیرید:)

+میشه دعا کنید سمیولوژی رو خوبِ خوب بدم؟

+تا بحال به این فکر کردین ک یه کاری چون بدرد بقیه و خودتون میخوره رو انجام بدین و بیخیال آرزوتون بشید یا برعکس؟!کدومش اولویته؟کدومش با ارزش تره؟انتخاب سختیه!

+دکتره متخصص ENT عه اومده سرکلاس چندتا اصلاح شاخ پزشکی که در سطح مانیست بلغور کرده بعد میگه شماها ک درس نمیخونید:/ کل کلاسشو ۵۰ مینه تموم کرد:/ اونوقت میگن دانشجو بی سواده:/ استاد عزیز من شما درس بده من قول میدم واو به واو حفظ کنم:)

+ به چیزی مینویسم و از نوشته ی خود دل شادم :#نه_به_سه_سال_طرح  #نه_به_سه_سال_طرح #نه_به_سه_سال_طرح #نه_به_سه_سال_طرح #نه_به_سه_سال_طرح

+همینجوریش موقع طرح رفتن معدل الفا رو معاف میکنن اونام میرن خارج بعد بشه سه سال ک کلا گند میخوره به سیستم :/ دقیقا نمیدونم اندفعه به نفع کدوم #اقا_زاده ‌س ک همچین کار مسخره ای دارن انجام میدن!!!


امروز رفتیم جمهوری برای خرید گوشی پزشکی هرکسی ادعا داشت ک مال خودش اصله و مال بقیه فیک!بعضی ها هم میگن ک گرون میشه اگه تو این یکی دو روز نگیری،انقدرررررر هم گرونه ک ادم خجالت میکشه به خانواده اش بگه از اینا لازم داره:/از پایه ۱۹۰۰ شروع میشد تازه:/
هرچقدرررر تو این یه سال دنبال کار گشتم هیچ جوره نمیشد،میخاستم پولامو جمع کنم ک گوشی بخرم یا کتابامو خودم بخرم ولی انگار نمیشد الان واقعا خجالت میکشم از اینکه هنوز دارم از خانواده پول میگیرم و انقدر هم خرجم زیاده://///

از ادم نباید چیزایی ک حتی به فکرش نمیرسه رو توقع داشت
حالم از همه ی لیتمنا بهم میخوره
حالم از اینکه مستقل نیستم بهم میخوره
حالم از اینکه وابسته به مکانم و نمیتونم تو خونه درس بخونم بهم میخوره
شاید اگه شخصیت بد میشدم مث تانوس میشدم:/ با اینکه از دکتر استرنج و تونی و ثور خیلی خوشم میاد
حالم از اینکه تصمیمای زود میگیرم بهش میخوره
حالم از اینکه خانواده هنه اش مراعاتمو میکنن و واضح رو راست نمیگن خیلی چیزا رو بهم بهم میخوره
حالم از اینکه دارم اینارو مینویسم بهم میخوره چون یعنی واقعی ان و دارن ناراحتم میکنن

همه امون چیزایی رو در مورد بقیه میدونیم که نباید به روی خودمون بیاریم،چیزایی ک خودشونم میدونن ما میدونیم.موضوع فقط اینکه باید هردومون تظاهر کنیم به ندونستن.شاید اسمش رازه ، رازی ک همه میدونن ولی اینم میدونن ک نباید به زبون بیارنش
پ.نون:بی ربط به متن:دیروز ک دواشتم با ف.پ حرف میزدم ک چقد خوب کره ای بلده و اینا از خودم بدم اومد دلیلشم رفتار غلیظم بود نباید ادما رو بینشر از جنبه اشون تحویل گرفت و نباید با ادمایی ک همیشه نادیدشون میگرفتی گرم تر از همیشه رفتار کنی چون واضحه فکر میکنن واقعا تحویل گرفتنی ان:/

ته این نوشته ها، سرمو میگیرم بالا و به خاطر خودم، چشم توو چشم ِ همه دنیا گریه میکنم.
از دست دادن،ترک کردن دوست داشتن ها،درجا زدن،ترسیدن،نفهمیدن،خواستن،همه اشون برای منن البته نه منِ الان،من الان فقط خسته اس،دلم گریه کردن چایی داغ ۱۲ ساعت خوابیدن درس نخوندن وقت گذرون و بی وقفه قدم زدن میخاد.
الان بیشتر با خانواده وقت میگذرونم پیش دوستام شاد ترم و همه چیزای قدیمو فراموش کردم،پوسته ی امروزم با دو سال قبل فرق داره،قشنگ تره:)حتی تو نوشته هامم معلومه ک بهتره :)
پ.نون:پستای احساسی و انرژی منفی همیشه به درد لای جرز دیوار میخورن!ترحیج میدم که از روتینا و اتفاقا بنویسم

من خیلی گریه کرده بودم،سرمم بالا گرفتمو گریه کرده بودم،به زمین زمان فحش داده بودم و بی قرار شده بودم،برای از دست دادنای بی معنی برای درجا زدنای تکراری برای حسای مزخرفی که بی وقت به سراغم اومده بودن،برای تکه های جدای روحم برای خلا های طولانی،برای یه دختر تنها بودن(عجیبه آدم تنها بودن با دختر تنها بودن فرق داره حس بی پناهیش بیشتره) اما اگه همه ی اون مچاله شدن ها لازم بود تا منِ الان ساخته بشه میتونم کم کم دوسشون داشه باشم

همیشه همه ی زخمامو خودم با  دستای خودم مرهم گذاشتم،تنهایی سرمو بالا گرفتم گریه کردم، به خودم برای اشتباهاتم دلداری دادم و از خودم معذرت خواستم،این معنی تنهابودن نیست،معنی خودت ساخته بودنه شاید. تو دلم با بقیه دعوا نکردم با خود گذشتم دعوا کردم خود گذشتمو برای تلاش بیشتر تشویق کردم و اشتباهات گذشته رو تو ذهن خودم قشنگشون کردم،مثل "مردی در تبعید ابدی"
ما هممون بعضی وقتا خوشحالیم از ته دلمون بعضی وقتا دلگیریم توی تمام اوقاتمون و بعضی وقتا خسته یا بی حوصله ،اینها همه عادیه،باید خودمونو درک کنیم به خودمون احترام بذاریم:)

با سهمیه پزشکی بهشتی قبول شده و همه اونو بیشتر از من بخاطر یونی ش تحویل میگیرین!حقیقت تلخ سهمیه =نادیده گرفته شدن تلاش ها زحمتای من و امثال من بهتر دیده شدن و با امکانات تر بودن فردی ک از من کمتر تلاش کرده ولی سهمیه داشته!!!
و اینجاست این ادما بد دیده میشن نه بخاطر صرف فرزند جانباز یا شهید بود نه بخاطر مذهبی بودن!بخاطر احساس نا عدالتی!هر چقدر هم قدردان خود جانبازها و شهدا باشیم نمیتونم دلیلی پیدا کنم ک آدمی با سطح پایینتر از من در جایگاه بهتری از من باشه!همین!امیدوارم روزی اگر به حقه دلیل رو درک کنم و اگر به ناحقه تمام این حقوقِ ناعدالتانه از بین برن و منم تو از بین رفتنشون نقشی داشته باشم:/

دیشب سه بار یه خواب تکراری رو دیدم و الان یادم نمیاد ک چی بود بعدم توقع دارم از خودم ک مطلبی ک یه بار سر کلاس گوش دادم رو ۱۰۰٪ یادم باشه:)با اینکه با هم خیلی فرق دارن و کلی دارم میگم:)
ولی باید اعتراف کنم تا وقتی ک پاشدم یادم بود خوابمو حنی تا یکی دو ساعت بعدش ولی الان اصلن یادم نیس:/

شاید بخاطر این بود ک اولین بار بارم بود تو همچین مراسمی شرکت میکردم ولی خب فکر کنم باید توضیح بدمش^~^
من یه مدتی خیلی کوتاه دچار افسردگی شده بودم ک خداروشکر برطرف شد البته فقط خودم بود ک فهمیدم نباید ادامه اش بدم و کسی تو اون مدت کمکم نکرد،توی اون مدت من عادت کردم ک همیشه لبخند بزنم به همه همیشه بخندم اصلن برام مهم نباشه هیچی!
این عادت من ک همیشه به روی همه لبخند بزنم و موقع صحبت کردن حتی به چیزای کوچیک بخندم رو دارم،دیروز مراسم تشیع عموم بود و موقع سلام علیک به روی همه لبخند میزدم بدون اینکه بفهمم وقتی با پسرعموی بزرگم هم خداحافظی میکردم فهمیدم ک بهم اخم کرده انگار یه چیزی داره اذیتش میکنه اون موقع بود ک فهمیدم بخاطر لبخند منه ک اصلا متوجه ش نبودم:/
تمام دیروز و امروز بخاطرش عذاب وجدان داشتم و نمیدونم دقیقا باید چ مدلی رفعش کنم:/شاید باید فقط مادیده اش بگیرم شایدم نه ادما بدشون میاد جز اداب معارشرت این چیز غلطی به شمار میره:/همین:(

عادتای خوبی دارم ک خیلی دوسشون دارم و وقتی میفهمم ک واقعی ان واسشون صدقه میزارم و قول هو الله میخونم تا خودم چشمشون نکنم
یاد حرفای صالحین میوفتم ک سعیده میگفت باید مومنین سه تا خصلت داشته باشن نظم ادب برنامه ریزی،باید تلاش کنم سه تا درونم نهادینه بشه،ایشالا ک میشه:)واسه خدا هیچی نشد نداره

فردا اخرین روز ۲۲ سالگی عزیزمه.
میخام همه اشو برا خودم waste کنم:)
هیچ کدوم از تولدامو دوس نداشتم از ۱۸ سالگی به بعد،تولد ۱۸سالگیم دوستامو دعوت کردم خونمون ولی بزرگترین اشتباهم بود!حالم ازشون بهم میخوره،۱۹سالگی یادم نیس چی بود،۲۰سالگی(از نظر من مهم ترین تولد دو دهه زندگی) هیچکی تولد یادش نبود حتی خانواده م سه روز بعدش گفتن عههه تولدت بود،۲۱ سالگی هم شب مامانم گفت تولدت مبارک،پارسال هم پدرم کادوی تولد هارد برام گرفت چیزی ک نیاز همه خانواده بود همه ازش استفاده میکنن:) امسال ولی نباید منتظر باشم ک کسی خوشحالم کنه یا حتی یادش باشه ک تولدمه،خودم دیگه یاد گرفتم چطوری خوشحال باشم و کافیه،دیروز خونه مامانبزرگم بودم تولد خاهر زاده م دختر داییم و بچه اش همه خرداده و مامان بزرگم به همه اشون کادو داد به جزمن :) ارههه من حالم خوبه فقط مینویسمشون برا خالی نبودن عریضه:)
آهنگ another love از tom odell رو دوست:)

امروز روز اول نبود ولی حس روز اول رو داشتم شاید بخاطر اینکه بعد ازز مدت ها بجای اینکه خودم رانندگی کنم بابام رسوندم:)دقیقا حس روز اول مدرسه،همون قلیلی ویلی رفتن ته دل آدم با حس اینکه داری یه چیز جدید رو شروع میکنی:)
پ.نون: از اینکه این همه مسائل مهم و عمیق وجود دارن ولی همه اش دارن سر حجاب دعوا میکنن بدم میاد:/
پ.نون:امروز ندیدمش س رو و خوشحالم:)کاش هیچ کدوم از راندا رو باهاش نیوفتم:)
پ.نون: موزیک broken&beautiful رو گوش دادم دیدم ost یه کارتونه،چقد آهنگای کارتوناشون شاخه:/
پ.نون: مسئله اینجاست ک استاد میگه جزوه بچه ها میگن کرمی پارسیان و تو اگه رفرنس نخونی بی سوادی:/و خیلی هم کم وقت داری:(

داشتیم با هم قدم میزدیم رو‌پشت بوم اون ساختمون بلنده ک وقتی پایین رو نگاه میکنی روبه روت یه تابلوی بزرگ تبلیغاته، داشت همه اش حرف میزد از در و دیوار و همه جا خلاصه، یه هو ساکت شد. وایساد،برگشتم ببینم چی شده، گفت چرا تو دیگه نمی‌نویسی!از یه سال بیشتر شده:(حواسم بهت هستاااا قرار بود وقتی پاییز اومد بنویسی ولی شروع نکردی الانم‌ک بهار داره تموم میشه . یه هو زدم زیر گریه،احساس فروریختن داشتم!چرا باید از نوشتن نه "نوشتن" انقدررر دور باشم نوشتنی ک بلند بلند بخوندش برام،نوشتنی ک تمام احساس و انرژیمو منتقل کنه!چقدررر دور شدم از قدیما!قدیما چقدر مینوشتم چقدر - چقدر میخوندم -هنوز دلتنگ کتاب خونه مدرسه‌مونم:(

خلاصه بگم!گفت چرا نمینویسی ولی من شندیم ک چرا هزار تا کار رو دوست داری گذاشتی کنار!

چرا دیگه رهای واقعی نیستی!چرا انقد از خودت دور شدی !

درس بهانه اس! راند بیمارستان بهانه اس! خستگی دانشگاه بهانه اس!

این رکود بی‌سابقه اس!

ف راست میگه من دکتر کنارکی ام، از همه چی کنارگی میکنم کلا:)

پ.نون:نوشته بودش قبل اینکه به خودتون برچسب افسردگی و اعتماد به نفس پایین بزنید ببینید دور و برتونو ک یه مشت آدم عوضی نگرفته باشن

پ.نون:استادمون پنج شنبه کلاس گذاشته بعد دانشگاه کنسلش کرده استاد هم گفته کلاس بجای دانشگاه توی سالن امفی تاتر بیمارستانه و توقع داره ما بریم سرکلاس:/میخام بپیچم برم سینما و باغ کتاب:)

پ.نون:کتاب دختری ک رهایش کردی رو‌ ۱۰۰ص شو خوندم و به شدت چرت بود:/امیدوارم بقیه اش خوب باشه:/

پ.نون:۶۱٪ بازدید کننده های وبلاگم از آمریکاس


یه دوست دارم که همه اش تو مسافرتع،ازش پرسیدم چرا همه اس میره مسافرت،گفت برای اینکه رازاشو بگه.توی سفر تو فقط با آدمایی برمیخوری که به بار میبینیشون ،هیچکدومتون نمیدونین طرف مقابل کیه،پس نیازی نیست ک حواست به چیزی باشه.رازهام،شرمندگی هام،ضعفام اشتباهاتم حتی دردام همه اشونو میتونم به یه غریبه بگم،اکه یکیو به سختی بشناسی خیلی صادقانه باهاش حرف میزنی.حالا میفهمم منظورش چیه.

لب تاپم یه هفته اس سوخته و تمام کارهای زندگیم مونده رو هوا:/ حتی پیرینترمم رنگ نداره ک جزوه هامو پیرینت کنم:/
حالم داره از بس تو گوشی نگاه کردم بهم میخوره:/
پ.نون:این ک میگن رفیق اونه ک اگه محتوای چتتون نامه ی اعماله حقیقته محضه:)تا حالا دوبار مجبور شدم بخاطر لو نرفتش کل گوشیمو ریستور؟ کنم:)

مطمئنا از نیاز های بشره و کمبودش ضررهای زیادی داره برای بدن،من دیروز فقط ۵ ساعت خوابیدم شاید عادی باشه برای یه سری ها این مقدار خواب ولی برای من ک حداقل ۷ساعت میخابم کافی نیست!!!!! دیروز و امروز کلاس صبحم رو نرفتم و خوابیدم و مامان بابام کلییییی ناراحت شدن و میگفتن ک ادم باید از خوابش بزنه و تو تنبل شدی و کلاست خیلی مهمه و از این حرفا ک مامان باباها میگن!امااااا من واقعا اگر نمیخابیدم اذیت میشدم نصف بداخلاقی ادما میتونه بخاطر همین بدخوابی باشه حتی اضافه وزن کمبود تیروئید یا کوتاهی قد تو بچه ها و نوجوونایی ک دیر میخابن!
احتمالا از اولین کارایی ک وقتی مردم میخام انجام بدم اینکه برم از ائمه و عرفا و علما بپرسم چطوری میتونین!!ک انقدر شب زنده داری و فلان بیسار انجام بدین و اذیت نشین!واقعا ایمان مکفی ست؟میتونه جبران کنه؟؟ :///
بعضی وقتا میگن کاش همه اینایی ک از ما بهترن نبودن ک میتونستیم بدون مقایسه زندگی کنیم!

چند وقتی بود ک دیگر یک لا لباس نداشت. لباس های فاخر میپوشید. ولی هنوز پا بود. به حرف دیگران توجهی نداشت ولی دیگرانی وجود نداشتند ک بخواهد مراعات حال کند. کلبه اش پس از طوفان خرابه ای بود و از دشت گلهای زرد کوچ کرده بود به پای کوهی. سنگ بر سنگ و آجر بر آجر ساخته بود و ذکر گفته بود. دیگر نگران فصل ها نبود. نبودِ درویش اتفاق غمگینی نبود و دلش برای تکه هاش بر روی تپه ماه تنگ نمیشد. در کتیبه اش ذکر مینوشت. روز و شب. شب و روز. از احوالات گذشته و اوصاف حالات اکنونش. خوشحال نبود غمگین نبود فسرده و خسته نبود اما دل مشغول بود، ردی از خاطرات داشت اما همه شان را نه.فراموشی و ردی از خاطرات .ساعت ها به آفتاب تیز پای کوه خیره میشد و انعکاسی از خودش را میدید که میدود زمین میخورد فرار میکند و برمیگرد اما باز هم ادامه میدهد.دلتنگ نبود اما نگران بود نگران خودش که متفاوت بود با ردخاطراتش،پذیرشش آسان بود اما نگران بود.
باب صفر از کتیبه اول

وقتی کسی را خدا تربیت پذیر دید با مصیبت و بلا تربیتش میکند. چون دیده است که تربیت پذیر است و این ادم دیگر برایش فرق میکند. وقتی به او تذکر میدهند حالی اش میشود. با یک ابتلا بیدارش میکند. حالا اگر صبر کرد به او 'اصطفاه' یعنی صفا میدهد و او را بالا میبرد. اگر از صبربالاتر کرد و رضا داشت 'اجتباه' یعنی بین خوبان انتخابش میکند.
کتاب :تفکر
نویسنده:ایت الله حائری شیرازی

وقتی دوره جنینی دنیا گذشت،بعد از اینکه انسان دل از دار دنیا کند و احساس کرد که دنیا دیگر برای او جای زیستن نیست و به فکر دنیای دیگر افتاد نوعی تولد جدید برای انسان اتفاق می افتد.یعنی اینکه انسان خواه از دنیا رفته باشد و خواه دل از دنیا کنده باشد دل از دنیا میکند و از دنیا خارج میشود، با اینکه بدنش در دنیاست.
کتاب : تفکر

احساس میکنم همه امون(ادمایی که نمیتونم الان توصیفشون کنم) از ۹۴-۹۵ به بعد دچار رخوت شدیم.شاید البته:|
پ.نون:سایت بچه های قلم رو دیدم از ۹۵ به بعد اپدیت نشده بود و دارم غصه میخورم،افسرانم که در حد کانال و اینستاس دیگه:/چی مونده از اون موقع ها؟
چند میدونید بعضیا دارن ادامه میدن به منم بگید خب:(

بدم اومد ک وقتی استاد داشت chondromalacia رو درس میداد به من نگاه کرد فقط چون که میدونست من زانوم درد میگیره://
بعدشم پرسید استاد درمانش چیه استاد گفت وزن کم کنن، گفتش که اگه وزنشون کم باشه چی؟ استاد گفت هیچی و باز به من نگاه کرد:/
الان که داشتم این مبحثو میخوندم یادم اومد و خورد تو حالم:/
اینم یادم اومد که سر قلب استاده به من گفتش که برم دستگاه فشار بیارم خیلی بدم اومد:(((((
شاید چون نصفه و شبه و دارم درس میخونم، ولی نه خوب ناراحت میشه آدم بخاطر چیزای کوچیک:(
چقدر مسخره اس که ادم این اتفاقای کوچیک و کدر رو یادش بمونه و یادش بیاد:((

احتمالا از تاثیرات زیاد درس خوندنه این پست ولی یه نکته علمی میگم و فضا رو پوکر ترک میکنم:)
اونایی که ورزش حرفه ای میکنن از جمله دوندگان حرفه ای بیشتر در معرض استئوآرتریت زانو و هیپ قرار دارن:)
خلاصه بگم که کاش زودتر بقول سیستول مضرات ۷:۳۰مورنیگ و کلاس و خلاصه این چیزارم کشف کنن :) جدا واسه سلامتی ضرر داره شدید:)
پ.نون:دوستم کادوی تولد یه قاب بهم از عکسمون ک فقط من توش بد افتادم-_-از این رفقا خلاصه:)

راهنمایی بودم که اولین وبلاگم رو نوشتم .بلاگفا. دوران بلاگفا با هیچ دوره ای قریب به یقین قابل غیاس نیست .از لحاظ حجم وبلاگ نویسان و از لحاظ حجم وبلاگ خوب نویسان . الانم وبلاگ نویسای خوبی هستن وبلاگایی ک 600 تا دنبال کننده دارن و شاید محتوای جذابی برای عموم داره.

اصلا یادم نمیاد که ک جطوری اومدم بیان و چطوری انتخابش کردم ولی کاملا یادمه ک رابط کاربری شو دوست داشتم فضای شیک شو دوست داشتم و خلاصه که بیانی شدم .اون موقع ها بیانی ها کم بودن یه جوری ک انگار تو روستایی و بیشتر آدمای روستا رو میشناسی . نوشته های همه از جمله خودم ادبی تر و کمتر گرایش شخصی داشتن و خلاصه که وقتی بیان رو باز میکردی انگار با یه آدم محترم داری ملاقات میکنی همه ی آداب رو رعایت میکنی و در عین حال لذت میبری و یاد میگیری:)

پستای اولم نه پستای یه کم بعد تر از اول رو از یه وبلاگی که یه طلبه مینوشت یه اسم میم نون ؟الف لام ؟ میم الف ؟ دقیقا یادم نیست کپی کردم و بعدش دچار عذاب وجدان شدید شدم و ازش یه جورایی عذر خواهی کردم (در جریان اینکه ایشون هنوز فعالیت داررن یا نه نیستم ) واین یه نقطه عطف خاصی بود برای من . نوشته هام مدل دیگهای شدن مال خودم شدن و از عمق وجودم شدن حتی اونایی رو که از جای دیگه ای مینوشتم با تمام احساساتم مینوشتم و باورشون داشتم و دوستشون داشتم. آدمای زیادی بودن که توی این برهه؟ از زمان منو بسیار تشویق به شرکت توی کلاسای نویسندگی (وگاهی نویسندگی شون ) میکردن و یه حس دلگرم کننده بهم میدادن (فرصتای قبل کنکور رو نادیده نگیرید خلاصه ) ولی من اون موقع نویسنده شدن فقط استعدادم بود و نه رویام .البته رویای خاصی نداشتم. فقط میخاستم دکتر خیلی شاخ پزشکی هسته ای بشم :)) هنوزم شاید:)))

همزمان با بیان فعالیتم توی افسران هم بود که خیلیییی لذت بخش بود .ارتباط با آدمایی که شبیه خودت فکر میکنن بیشتر از تو تحلیل بلدن و علاوه بر اینکه بزرگتر از تو هستن با احترام  باهات صحبت میکنن . دلم بسیاررررررر برای افسران تنگ شده و واقعا ای کاش ادامه  داشت ای کاش ادامه داشت  و ای کاش ادامه داشت :)

همه ی اینا تا سال کنکور بود.سال کنکور بخاطر فشار استرس زیاد و حساسیت خودم و خانواده تقریبا دیگه چیزی ننوشتم یا اگر نوشتم نوشته های چرت یه آدم تحت استرس شدیده ادمی که استرس داره احساسات تحریک شده ای داره :|

خلاصه که بعد کنکور هم چیزای زیادی نمینوشتم یادمه حتی تا یه سال دچار افسردگی بعد از کنکور +  حالت تهوع از جو دانشگاه و خراب شدن آمال و آرزو و دیدگاهی ک نسبت بهش داشتم + عوض شدن آدمایی که دوسشون داشتم مث س.ح م.ص بهار  ز.ق (برای آدمی مث من که درونگراست از دست دادن دوست از شکست عشقی دردناک تره ) + دیگه ندیدن آقای صفوی + افزایش توقع خانواده و فک و فامیل + احساس اینکه چقد پزشکی سخته آقاااا این همه درس خوندم بازم باید بخونم چرا از الان تیغ نمیدن دستمون :)

افتر دَت میرسیم به دوران حول و حوش سال 96 که من بیشتر نوشتنمو هر چندناپخته بود ولی از عمق جان برآمده دقیقا داخل اینستا خود منتشر میکردم . تو این دوران واقعا مینوشتم ایده ها و شخصیتهای واقعی و قوی داشتم ولی قلمم هنوز نپخته بود.عامه پسند نبود.(خوندین کتاب قهوه سرد آقای نویسنده رو عمیق نیست فقط عامه پسنده.نویسنده های جدید بیشترشون اینطورین-_-) یه عالمه نوشته توی نوت های گوشیم داشتم ولییی متاسفانه طی یک حرکت چرت  احمقانه به دلیل لو نرفتن چت هام (غیبت هام) با دوست صمیمیم (داستان مفصل و طنزی داره ) مجبور به ریست ؟ گوشی عزیزتر از جانم و فرزند ارشدم شدم(اشک)

شروع دوباره ی وبلاگ نویسیم با احساس نیاز به نوشتن و عدم توانایی نوشتن بود ( اسم شاخ و با کلاسی داره تو هنرمندا بهش میگن سندرم نمیدونم چی چی که یادم نیس:) )که البته بیشتر شبیه نوشتن نبودن و همه اش چیزمیزای شخصی و نیمه شخصی بود رو میتونید با نگاه به فهرست مطالبم پیدا کنید حول و حوش اواخر 96 و اوایل 97. و تابه امروز اینگونه بودیمالان که دارم مینویسم اینو  3امه  و من امتحان روماتولوژی دارم یکشنبه  بسییییاااااررر طاقت فرساست(دعا کنید خوب بدم 3:) . اینو تنظیم کردم که 5 ام ساعت 15:41 دقیقا همزمان با اولین پستم پست بشه^_^

.

.

.

خلاصه تولدت مبارک پناه گاه عزیز من.گم شده جان.

بعضی ادما هستن که خدایا مرسی که خلقشون کردن،مرسی که گذاشتی منو ببینن،مرسی گادِالرحمن ارحیم دوست داشتنی:)
پ.نون کاملا جدا:) : امیدوارم هیچ ایونت خانواگی رو از دست ندین!خانواده بهترین کسایی ان که دارین حتی اگه بیشتر دوز حرص خوردنتون بخاطرش باشه:)
پ.نون:واقعی ترینای زندگی تونو پیدا کنین:)

دوستان عزیز من از قالبم خسته شدم 
از قالب های معرفی شده بیان هم خوشم نمیاد
میتونید منو راهنمایی کنید که چجوری خودم خوشگلش کنم 
یا اینکه وبلاگ دیگه یا کسی رو میشناسید که
خوشگل سازی وب بلد باشه (با هزینه کم .خیلی یکم^_^)
مچکرم اگه راهنماییم کنید 



چرا وقتی یه حرف جدی میزنم فقط برای اینکه ناراحت نشه میگه داری باهاش شوخی میکنی!(سوالی نیست اصلن) وحتی بعدشم بهم گوش زد میکنه که حد بین شوخی و جدی رو بدون-_-من اصلن شوخی نداشتم:/چرا نباید حرفای جدی که باید بهش گله کنم رو بگم:/چرا نباید ناراحت بشه وقتی من ازش ناراحتم:/

میگفتش که برام کتاب بخون کتابایی که متنشون سخته، تا فکر نکنم زیاد، نفهممشون،میگفت اینجوری میتونم به صدات گوش کنم،ارومِ اروم
میگفت قبل تو من حتی بلد نبود خودمو درست حسابی دوس داشته باشم چه برسه به بقیه،چه برسه به پرنده ها،به گلای زرد تپه ی ماه.
میگفت جیپ مشکی بدون سقفمو فقط بخاطر تو دادم سرویس که بریم صحرا غرق شیم تو نور تو شن تو تنهایی،تنهایی که مال خودمونه هر کدوممون تکی هر کدوممون ما!


پ.نون:شاعر میفرماد که: somewhere how far away i wait for death plz take my hand

فقط بغلم کن مثل اون روز،بدون هیچ حرفی،میخام تو این جهنم زنده بمونم،میخام ادامه بدم،مهم نیست که دیده نشدم مهم نیست که پذیرفته نشدم،مهم نیست که تحقیر شدم،ولی مهمه که تو الان کنارمی، لطفا دستامو محکم تربگیر،توی این جهنم جلوی همه محکم بغلم بکن.
:)

دلم بسیااااارررر بسیااااااررررر مشهد و امام رضا میخاد:( واقعامحتاج زیارتم :( (ایموجی اشک و آه و ناله و شیون و غصه )
دلم میخاد برم مشهد تو یکی ار حجره های روبه روی صحن بشیم فقط زل بزنم به گنبد،فکر نکنم،حرف نزنم،فقط با تمام وجود احساس امنیت کنم.من واقعا دلم صدای نقاره خونه میخاد ، بعد نماز صبح،وقتی تازه داره آفتاب میزنه ،یه هوای خنک،صحن خلوت
یادمه یه بار با فضا سازی بالا که توضیح دادم یه اقاهه هم داشت بلند برا خودش آواز دستگاه دار:) میخوند سنتی با شعرای خفن عارفانه ،خیلییی حس خوبی بود
من واقعا دلم مشهد میخاد

Me

من ادم رفتم ادم موندن نیستنم
ادم خدافظی کردن عذرخواهی کردن تموم کردن و کردن گرفتن
بقیه اهمیت نمیدن که منم ممکنه اسیب ببینم بقیه فقط میبینن ک خودشون رو میبینن ک اسیب دیدن هرچقدرم کوچیک یا بزرگ باشه براشون مهم نیس،فقط اسیبای خودشونو میبینن، میگن من اونم ک همیشه حقو به خودم میدم،اره!اخه هیشکی رو دورم نمیشناسم ک یبارم شده بگه حق باتوعه،بگه توعم اسیب دیدی باید یه کم اروم بشی باید استراحت کنی،هیشکی ندیده ک منم دارم دارم وقتی حرف میزنم اشک تو چشمام جمع شده فقط خودشونو میبینن که ک دارن زار میزنن!
#درموردخانواده حرف نمیزنم اونا همیشه طرفتن!درمورد ادمایی ک روشون حساب باز میکنی بهشون میگی رفیق بهشون میگی دوست حرف میزنم

اومده تو جلوی رزیدنته بهش اشاره میکنه میگه حلقه ی دختره رو ببین انقد بلد که برگشت نگاه کرد
بهش میگم چرا این مدلی میگی حداقل جلوش نگو ،جلوشم میگی حداقل اروم بگو حداقل اشاره نکن!!مگه ندیدی برگشت نگاهمون کرد
میگه چرا انقد سخت میگیری،چرا همه چی رو به خودت میگیری!!
میگم ک من فقط ترجیح میدم با ملاحضه نسبت به ادما رفتار کنم!!
ناراحت میشه فک میکنه من حساسم!!
حالم از این رفتارای احمقانه و گندش بهم میخوره!!فک میکنه فقط خودش درست میگه:/احمق:/

زیبا بود،انقدر زیبا بود که دلم میخواست برای تمام عمرم توی قاب چشمام نگه اش دارم،وقتی میرقصید وقتی میخندید وقتی بی مهبا میشد وقتی ک بود.
کتاب رو گذاشته بود رو پاهاش و روی صندلی راک خوابش برده بود،باد پرده رو ت میداد و موهاش روی صورتش جابه جا میشد.یه لحضه چشماشو باز کرد خندید گفت خیالم راحت شد ک اومدی،دستشو دراز کرد ک برم پیشش،اروم منو رو پاهاش نشوند بغلم کرد و گفت میدونی باید برم،گفتم اره،گفت یادت نره،فقط منو یادت نره بذار بمونم همیشه اینجا،دستشو گذاشت رو قلب،گفتم خودت چی،خندید ،هیچی نگفت چشماشو بست، باد پرده رو ت میداد
زیبا بود ، وقتی ک چشماشو بسته بود وقتی که داشت میرفت وقتی ک درست کنارم بود

چطوری میشه جریان افکار مسخره تی که هجوم میارن به مغز و نمیدارن ادم نرمال باشه و کاراشو بکنه رو متوقف و خفه کرد-_-
اخه من باید چند بار به یه لحضه ی ۵ثانیه ای فکر کنم تا مغرم بشه و دیگه به اینکه چ سوتی وحشت ناکی دادم فکر نکنه-_-
دقیقا کجای این خاطره باعث افزایش ntهای تحریکی میشه ک من نمیفهممش-_- لعنت به همه ی کلمه هایی ک بدون فکر به زبون میان لعنت به همه ی وقتایی که ادما بد نگات کرد لعنت به همه ی رفتارای بچگونه ام لعنت به همه ی ادمایی ک باعث میشن ما بجای اینکه فکر کنیم اصلاح پذیریم به این فکر کنیم ک انقدر شرایطمون حاده ک دیگه اکسپایر میشیم-_-

دستامو روی گوشام میزارم تا صداشون رو نشنوم ولی بطور ناخودآگاهی همه ی صداها واضح تر میشن و صداهای اضافی پنکه و یخچال متکه مکانیکی بیرون حذف میشن،صدای بحث کردنشون بلند میشه واضح میشه و میپیچه تو گوشم میپیچه توی مغزم می خوره به همه ی جمجمه ام.سرم گیج میره دنیا شروع میکنه به تپیدن انضباض و انبساط همه ی رنگا انقدر قاطی میشن تا همه جا رو پر میکنن همه جا داره تاریک و روشن میشه-فضای ضربان دارِ سیاه و سفید-سرم سنگین میشه انگار که خوبم میاد ، دلم میخاد چند روز بخوابم،انقدر که پوچی و هیچ کلمه های عادی بشن

و بلاخره روزای پایانیه بعثته!بچه های بعد از ما متاسفانه میرن فرهیختگان و سعادت تجربه اینجا رو ندارن!من در هفته ی گذشته از شنبه اش شروع کنم خیلییی اتفاقات متفاوت و متضادی برام افتاد!جالبه حال توضیحشون میست در حد سرفصل برای وقتی ک دلم تنگید برای گذشته های روزمره خودم:با بچه ها دعوای حسابی کردم خودم و اونا ناراحت شدندتقصیر همه مون بود!اربعین رفتم و تجربه نابی بود!وقتی برگشتم دقیقا یه گناه تکراری رو انجام داد که در طول اربعین از خودم توقع داشتم ک وقتی برمیگردم دیگه این خصلت بد توی من نباشه ولیییی فهمیدم ک آدم بدتر از این حرفام:( هیچ وقت نذارین یه گناه عادتتون بشه و همیشه بخاطرش عذاب بکشین!:/

Harsh/episode 1
از وقتی که امیر حسین بخاطر اون دختره گذاشته رفته احساس افسردگی میکنم،بیشتر احساس میکنم که تحقیر شدم ،احساس وابستگی عاطفی بهش نداشتم،رابطمون کاملا سنتی و معمولی بود.ولی تمام وقتی که کاراهاشو توجیه میکردم و ازش جلوی مامان بابا دفاع میکردم رو‌ حروم کرد،این حس حتما تحقیره!دیروز دوست امیرحسین،محسن رو دیدم ، ازم عذرخواهی کرد بدون دلیل بود واقعا،هیچی تقصیر اون نبود،محسن بیشتر از ده ساله که امیرحسین رو‌میشناسه و اونا توی دانشگاه باهم آشنا شده بودن و تا الان هنوز باهم دوست بودن،محسن رشته ی دندون پزشکی میخوند و امیر حسین مدیریت و قصه ی اینکه چطوری باهم دیگه آشنا جز تاپ تن خاطره هایی بود که باهم داشتن.محسن یه کم دختر بازه ولی حد و‌حدود خودشو میدونه و همیشه به امیر حسین میگفت که کاش منو بهش معرفی نمیکرد و خودش باهام قرار میذاشت،من دانشکده ی دارو بودم‌و‌همون ترم های اول با محسن آشنا شدم تعداد واحدهای مشترکی که داشتیم در حد عمومی بود ولی بازم بخاطر شخصیت اجتماعی فریبا،دوست صمیمی من،تقریبا باهمه ی بچه های علوم پزشکی سلاملیک داشتیم.محسن چند باز فریبا رو به مهمونی هاش دعوت کرده بود و من بخاطر فریبا دعوت میشدم،مهمونی هایی که واقعا حوصله ی منو سر میبرد،من دختری نیستم که خیلی به چشم بیاد،کاملا معمولی ام‌و شخصیت درون گرایی دارم، از همون ادما که هیچ وقت قرار نیست وقتی از کنارشون رد میشی برگردی و دوباره نگاهشون کنی،دقیقا برعکس فریبا،فریبا دختر قد بلند و ظریف و قشنگیه،رفتارش به دل میشینه و زود باهمه صمیمی میشه،از همون ترم اول دانشگاه با پسرای زیادی قرار میذاشت اما هیچ‌کدوم‌دوام چندانی نداشتن،از نظر فریبا بخاطر شخصیت خودشه که تنوع طلبه و از نظر من بخاطر سلیقه ی بدش توی انتخاب مرداس.اول باری هم که امیر حسین رو دیدم توی یکی از همین مهمونی هابود تولد دوست دختر محسن،آیدا،که خیلی وقته باهم بهم زدن و تقربا بعد از اون محسن سه تا دوست دختر دیگه داشته.مثل همیشه من توی مهمونی تنهای نشسته بودمو داشتم رقص فریبا رو با پسری که نیم ساعت بود باهم اشنا شده بودن رو نگاه میکردم،مثل همیشه میدرخشید ،محسن اروم اومد کنارو صدام زد:
-آنی(اسمم انیتاس) فریبا رو باید نگه مداشتی برا من!
خندیدم
+بذار مجلستو خوشگل کنه،حیفه بخاد با تو بگرده،چشم آیدا رو دور دیدی
-مگه من چمه،آیدا اوکیه،امشبم داره باز بامن دعوا میکنه،میگه چرا با دخترا میخندی!بابا این تو ذات منه نمیتونم ک خودمو عوض کنم
+حقا ک دختر بازی
-حالا اسمش هرچی هست،راستی اون پسره رو ببین اون گوشه وایساده ،میخاستم بهت معرفیش کنم،مث خودت بی شیلیه پیله اس،فقط قیافه داره ولی یه جو هوش نداره،فوق مدیریته از ترم اول باهاش دوستم،قصه اش مفصله،صداش میکنم بیاد 
+من واقعا نمی.
-امیررررر،امیر آقا بیا پیش داداشت چیه اون گوشه تنها وایسادی
*سلام حالتون خوبه،جانم داداش منو‌که میشناسی همیشه تنها وایمسم کاری به کار ما نداشته باش لطفا
-اره پس اون دخترایی که اشکاشون دراوردی همه اشون من بودم
*من برم حمید کارم داره
-حمیدو که دعوت نکردم:)بشین ، ایشون آنیتا خانوم‌هستن، از بچه های دارو،عهه ایدا داره میزنگه من برم دیگه بازم میرسم خدمتتون
*سلام،امیرحسینم
+منم انیتام
*خوشبختم،ببخشید نمیخاستم مزاحم خلوتتون بشم،دیگه محسن.
+بله محسن صداتون کرد،اشکالی نداره،مندخیلی آدم‌ پر‌حرفی نیستم،میتونید راحت باشید
*منظوری نداشتم
+منم همینطور
اولین مکالمه مون همین قدر رسمی و خسته کننده بود،دفعات بعد محسن همیشه با خودش امیر رو‌میاورد و همیشه موقعیتی پیش میومد که ما باهم تنها بمونیم،و حرفای کلیشه ای بزنیم،امیر حسین آدم سختی نبود،راحت بود و ساده،مثل من خسته کننده نبود و همیشه حرفی برای زدن داشت،وقتی بهم پیشنهاد داد که باهم باشیم من مخالفتی نکردم،بعد از آخرین دوست پسرم که توی سال سوم دبیرستان داشتم،اولین پسری بود که بهم‌ پیشنهاد دوستی میداد و بعد از تقریبا یکسال ازم خاستگاری کرد و تا وقتی که بهم زدیم تقریبا ۸ ماه نامزد بودیم.فریبا بعد از یک دوره افسردگی و مشاوره های زیاد متوجه شد که گرایش جنسیش بینه و برای همین احساس سرخوردگی میکرد و همیشع خونه ما پلاس بود،محسن تصمیم داشت هم با دوست دختر جدیدش ازدواج کنه
تا اینکه امیر حسین شروع به تغییر کرد.


Harsh episode 2

 

تقریبا دوهفته مونده بود به تولد امیر ،درسته که اهمیت زیادی نه برای من نه برای خودش داشت ولی چون تازه نامزد کرده بودیم همه منتظر بودن که من تولد خوبی براش بگیرم، اون روز مامانم دعوتش کرده بود خونه‌مون برای شام،موقع شام همه داشتیم درباره‌ی تولد امیر صحبت میکردیم،ولی خودش ساکت بود،آنیسا(خواهرم) داشت با هیجان درباره ی اینکه پارتی رو‌خونه‌ی خودمون بگیرم تا دوست هاشو دعوت کنه صحبت میکرد و‌مامانم معتقد بود باید جشن جوری باشه که بزرگتر ها هم بتونن راحت توش شرکت کنن،پدرم بشدت منو و امیر رو که ساکت مونده بودیم زیر نظر گرفته بود منتظر یه ریکشن از طرف ما بود،پرسید:

-آنی شما خودتون چه برنامه ای چیندین؟

من که منتظر همچین سوالی بود تا بلکه امیر حسین لب باز کنه گفتم

+ما هنوز م نکردیم‌در موردش بابا،از اونجایی که ما خودمون میخایم هزینه هاشو پرداخت کنیم و کارا رو آماده کنیم امیر باید یه روز مرخصی بگیره برای همین باید .

امیر حسین انگار منتظر فرصت بود،پرید بین حرفم و‌گفت:

*بابا احتمالا من برای هفته ی دیگه مسافرتم بخاطر همین فکر نکنم بشه که توی روز تولدم باشم، بنظرتون جشن گرفتن خرج اضافه نیست،بیاین یه جشن کوچیک بین خودمون بگیریم

مامانم که بشدت ناراحت شده بود  شروع کرد به غرغر کردن و حرف مردم و من فقط خیره شده بودم به امیر که وقتی دروغ میگفت پاشو به شدت ت میداد و به روبه روش خیره میشد،صدای بقیه رو نمیشنیدم و فقط صدای ضرب زدن پای امیر روی زمین چند برابر توی گوشم میپیچید،دیشب بعد از دیدن فیلم note book وقتی میخواستم امیر رو‌ببوسم نذاشت،چشماشو بست و گفت که خسته اس،عجیب بود که منو پس میزد،چون‌خودش همیشه پیش قدم‌میشد و از من استقبال میکرد.

من بحث رو دیگه ادامه ندادم و بعد از شام به اتاقم‌رفتم.امیر حسین بعد تلفنی که بهش شده بود اومد توی اتاق و روی تخت نشست،من داشتم لباسم رو عوض میکردم‌و آماده‌ی خواب میشدم.

-امیر

سرش توی موبایلش بود و منو نگاه نمیکرد

+هوم؟

-سفرکاری میری درسته؟

+مگ نگفتم سر شام!

-گفتی میرم سفر

+اره کاریه،باید بریم گرگان برای افتتاح همون پاساژی که داشتم روش کار میکردم

-اها،چرا زودتر بهم‌نگفتی

+خودمم تازه فهمیدم

-منم پس باهات میام

+نه نمیشه،همه‌ی همکارا مردن،هیچکی با خانواده اش نمیاد

-باشه،ولی خودتم‌میدونی که خانواده ها ازمون برای تولدت توقع دارن پس بهتره ی اون روز رو‌حداقل باشی من خودم‌کارا رو ان.

+گفتم‌که نمیتونم،این پروژه برای مهمه

-هییی!اوکی!چرا عصبانی میشی!حالا انقدرام مهم‌ نیست!

با حالت ناراحتی رفتم‌و‌توی تخت دراز کشیدم،امیر بدون‌هیچ حرفی اومد و کنارم دراز کشید،پشتش رو‌یهم‌کرد و‌خوابید،من احساس بدی داشتم، انفاق مهمی نبود و اگرم بود این دعوای کوچیک تقصیر امیر بود،و‌هنوز داشتم با چند روز پیشش مقایسه اش میکردم،امیر هیچ‌وقت بعد از بحث ها این‌کار رو‌نمیکرد،همیشه منو بغل میکرد تا از دلم دربیاره و این عجیب بود!امیری که امشب کنارم‌خوابیده بود با امیر همیشه فرق داشت!

از جام‌بلند شدم‌ و به اشپز خونه رفتم‌تا آب بخورم،چون خوابم‌نمیبرد شروع کردم‌‌به گشتن توی اینستا گرام،کم کم ساعت داشت به ۳ صبح نزدیک‌میشد که تز یه شماره ناشناس برام‌پیام اومد ،بازش کردم:

متاسفم که اینو میگم ،نامزدت داره بهت خیانت میکنه،نمیخام ناراحتت کنم ،فقط چون اون روز میرسه ،میخاستم آماده باشی براش!

از شدت تعجب و عصبانیت گوشیم‌رو‌ پرت کردم زمین!نمیتونستم چیزی که خوندم رو‌هضم کنم! به اتاقم‌رفتم،به امیر که اروم خوابیده بود نگاه کردم و حس کردم چقدر این مرد غریبه اس،آدمی که برای نقریبا دوسال میشناختمش.

احساس کردم‌که چقدر نیاز دارم به خوابیدن به عمیق خوابیدن.

صبح زنگ ساعت رو قطع کردم و‌ باز خوابیدم‌دلم‌نمیخاست هنوز از خواب بیدار بشم ،فکر کردم‌که ممکنه فریبا بهم زنگ بزنه برای همین موبایلم‌رو خاموش کردم.

وقتی بیدار شدم ساعت تقریبا بک بود ،امیر رفته بود ، وقتی رفتم بیرون مامان با تعجب بهم‌نگاه کرد گفت:

-فکر کردم‌مردی آنی!!چقدر میخوابی!خوبی دختر؟تب داری؟سرما خوردی؟

+اره مامانم فکر کنم یه کم مریض شدم،ناهار چی داریم؟

-هنوز بار نذاشتم‌چیزی،فریبا اومده تو اتاق آنیساس ،نکرانت شده بود ک‌موبایلت خاموشه برا همین اومده اینجا،انیسا هم سوال زیست داشت داره ازش میپرسه

+اها،مامان چایی بهم‌ میدی؟خیلی سرم درد میکنه

-اره بشین الان برات میارم

داد زدم فریباا خانوم عشقت بیدار شده بیا سلام کن

فریبا با خنده از اناق بیرون اومد،بغلم‌کرد و تعریف کرد که امروز چطور گذشته و نگرانم شده .

صدای اس ام اس موبایل اومده فریبا به موبایلش نگاه مال اون نبود ،به موبایلم‌نگاه کردم از همون شماره ی دیشب بود.نوشته بود :

فکر میکردم بعد از اون پیام نگران‌ میشی و‌کاری میکنی!بهتره با من تماس بگیری!

سرم‌ داشت منفجر میشد،و‌نمیدونستم چکار کنم!احساس تحقیر و خیانت تموم‌وجودمو گرفته بود.بهش زنگ زدم


حقیقتا دلم میخاد از خانواده جدا شم تنها زندگی کنم،و نمیفهمم بدی این کار چیه ک انقدر در. کشور ما با چشم بد بهش نگاه میکنن!!!مستقل شدن یکی از مراحل تکامل انسانه که این سنتی بودن کشورمون و خانواده هامون نمیذاره ازش بهره ببریم!همه میخان بقبولونن به آدم که کسی ک تنها زندکی میکنه زندگی بدی داره و براش قراره اتفاقی بدی بیوفته و یا هرزه اس و یا دختر بازه!در صورتی ک به نکات مثبتش اصلا نگاه نمیکنن و اصلا به حس استقلال ادم توجهی نمیکنن!یکی دیگه از مسکلات وابستگیه عموما خانواده ها فک میکنن چون بچه اشون میخاد ازشون جداشه تقصیر اوناس در صورتی ک اینطور و این یه امر طبیعه که باید درکش کنن!

از دست خودم عصبانیم و دقیقا نمیدونم کی قرار بزرگ شم:/خسته شدم از بس سوتی دادم تو این زندگی:/خسته شدم از بس خسته شدم:/
چرا همیشه من اون آدمیم ک باید دوست داشتن هام. و دوست داشتنی هامو رها کنم؟چرا همیشه من باید رعایت همه رو بکنم چرا همیشه آدمای پولدارتر از من باید بهم فخر بفروشن چرا این زندگی دست از سرمون برنمیداره:/

این مدلیه ک من تا میفهمم یکی از من خوشش میاد انقدرررر جلوش اسگل بازی درمیارم ک طرف همون لحضه فرار میکنه:/این حجم از هنگ بودن عجیبه واقعا:/حال ندارم تعریف کنم ولی جلوی یه کلاس استاد رید بهم و آبروم رفت !مبحثی ک بلد بودم و چند دقیقه قبلش خودم داشتم برا بچه ها توضیح میدادم:// قانون مورفیه شاید

حقیقتا فکر میکردم ک اتفاقای جدید آدمای جدید و حس های جدید باعث میشه حس بهتری نسبت به خودمون داشته باشیم ولی بعضی وقتا یه اتفاق یه اشتباه انقدررر جلوی چشم آدم تکرار میشه نمیذاره هیچ کدوم از آدمای جدید و اتفاقای جدید رو بیینی،من فکر میکردم همینقدر ساده اس تغییر کردن،فرار کردن از گذشته ،ولی اینطوری نیست،تا زندگی زندگیه مث یه لکه خون میمونه جلوچشمات ک نمیتونی پاکش کنی،گذشته خیلی ترسناکه:/
میگفت تا حالا انقدر چشماتو مالوندی و سرتو ت دادی تا اون خاطره ها یادت نیان اون تصویرا تکرار نشن،تا صداشو نشنوی

یادمه دبیرستان بودم ک بودم داشتم رمان مینوشتم اسمش یادم نیس ولی میدونم که لبتاپ سیو دارمش،این مدلی که دختره خیلی شاخ خفن بودن اخرشم شهید میشد،دوسش داشتم قهرمان داستانم بی نهایت همون ادمی بود که خودم دوست داشتم بشم ، ادمی که باوراش براش اهمیت دارن زود عاشق نمیشه و مرگش بخاطر کهولت سن نیست،یه ادم ارمانی :)
الان داشتم به این جمله ی #حاج_قاسم که میگن ادم باید شهید باشه تا شهید بشه فکر میکردم که یادم قهرمان قصه ام افتادم ادمی که خوب زندگی میکنه قاعدتا خوبم میمیره:)

حقیقتا امروز برای اولین بار احساس عذاب وجدان کردم و از کسی ک پشتش غیبت کرده بودم معذرت خواستم،توی واتساپ هنوز سین نکرده و من کلیییی دارم میترسم
از اینکه نکنه معذرت نخاستن بهتر باشه از خواستن از اینکه نکنه بد درموردم فکر کنه از اینکه نکنه در حالت بینظری درمورد من بودم و با اینکار در نظرش من ادم کلا همیشه غیبت کنی بنظر بیام
کلا حالم از اینکه دستمو زدم رو سند خیلی بده
کاش دستم خشک میشه سند نمیزدم:/

همه امون داریم روزامونو پر میکنیم تا بمیریم انقدر باید کار کنیم و درس بخونیم و تلاش کنیم تا بلاخره یه روز بمیریم،پس چرا دنیا ولمون نمیکنه تا یه کم فقط یه کم اونطور ک دلمون میخاد زندگی کنیم!چرا زندگی اونقدری که دلمون میخاد اونقدری که براش تلاش میکنیم جذابیتاشو بهمون نشون نمیده!
امروز تو اهنگه میگف اگر یاری نداری ک سرتو بذاری روشونش اشکال نداره خودتو بغل کن محکم:)

یه هفته ما رو بخاطر کرونا تعطیل کردن ومشتاقم بدونم قراره بعدش چی بشه!مثلا وسایل پیشگیری رو برای این همه دانشجو میخان تهیه کنن یا اینکه آرامش قبل از طوفانه و میخان بعدش بخاطر کمبود نیرو ازمون کار بکشن و یا اینکه بحول و قوه الهی قراره فروکش کنه این موج هنوز اوج نگرفته ی کرونا:/
توکل بر خدا
ما خودمون نگران خانواده هامونیم که ناقل نشیم و اونا رو مبتلا کنیم وگرنه جان ناقابلی داریم:)

خب باید بگم سه تا سریال شروع کردم و هیچکدومو تموم نکردم با اینکه دوتاشو واقعا دوست داشتم.

حالش نبود

یکی از دوستامو بعد از یه سال و خورده ای دیدم تو پاویون هم کشیکی اون یکی دوستمشده بود.

بهم گفت که چقدر انرژی ت کم شده چقدر اروم شدی 

نمیدونم حقیقتا باید ازش خوشحال باشم یا ناراحت یا حتی چطور تفسیرش کنم.

م میگه که افسرده ای . از روت کاملا معموله .میگه آسنترا شروه کن معجزه اس.موافقم همون موقع که سیتالوپرام برام تجویز کرد دکی باید جدی میگرفتمش ولی خب البته اس سیتالوپرام برام مناسب نبود اصلا و دکتره رو دوست نداشتم. 

خلاصه اینکه فقط سریالام نیست . نصف بیشتر کارام نصفه رها شده و این بخاطر افسردگیه و خودمم میدونم.

و این بده:)

دلم برای لحضه هایی که با و و ل خوشحال بودم تنگ شده خیلیی. ولی برای خودشون نه:)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها