چندتا دلیل ک ازواج رو بنظرم ترسناک میکنه
از نظر بنده اس البته اینا
۱-مانع پیشرفت آدم تو کار و تحصیل میشه:آدمای کمی هستن که با وجود شوهر و بچه توی کار و تحصیلشون موفقن باید اینو حداقل تو جامعه ی خودمون بپذیریم،منم بدم نمیاد هم مادر و همسر و دکتر موفقی باهم باشم ولی چند درصد آدمایی که میشناسین بعد از ازواج تونستن تو کارایی که دوست دارن موفق بشن؟خیلی کمن،حداقل اونایی که دور و بر منن
۲-خانواده شوهر:شاید باورتون نشه ولی توی همه ی دنیا این مورد واقعا ترسناکه ، ادمایی که خودشونو ملاک و سرپرست پسرشون یا برادرشونو میبینن و توی خیلی از موارد دخالت میکنن و قضاوت میکنن (برعکسشم هست) بنظرم روبرو شدن با آدمایی می خوان زندگی تو رو(فکر میکنن پسرشونو) کنترل و قضاوت کنن خیلی ترسناکه
۳-بچه دار شدن : میگمکه فرض کنیم با وجود شوهر ادم بتونه به موفقیتش ادامه بده ولی با وجود بچه احتمالش به زیر پنج درصد میرسه چون حس مادری انقدر قویه که ادم حاضره از همه چی بگذره و خودشو وقف بچه اش کنه شاید شیرین و قشنگ بنظر بیاد ولی واسه ادمایی که تا یه جاهایی از زندگیشونو عاشق کارشون بودن باعث افت و افسردگی میشه و نیاز خیلی بالایی به حمایت همسر داره ولی از اونجایی که مردا ذات نیازمند یکی هستن که مث مامانشون بهشون برسه و علاوه بر اون همسرشون هم باشه این کار واقعا سخت و طاقت فرسا به حساب میاد
۴-ترس از شکست: شاید دومین دلیل بزرگ من باشه چه طور باید به یکی اعتماد کنم ؟سوال خیلی سختیه!اگر تمام موارد تفاهم و مالی رو بذاریم کنار اعتماد به آدمی که عوض میشه سخته حقیقت رو بخام بگم تو دنیای اطرافتون هم نگاه کنید زن های وفا دار بیشترن ومردای خیانت کار هم ،دنیای بعد از طلاق هم حتی ترسناک تر از دنیای در حین طلاقه بدترین قسمتش هم نگاه مردمه که فکر میکنن شکست خوردی در صورتی که ادما طلاق میگیرن تا شاد تر و با ارامش بیشتر زندگی کنن هرچند طلاق مثل خراب کردن یک شهر ویران گره واقعا چیز بدیه
۵-ترس از عدموجود عشق:چند درصدو میشناسین که عاشق هم بودن و ازدواج کردن ؟چند درصد ادمایی که دوست بودن بعد ازدواج کردن موفق بودن؟ بازم درصد ادمای دور من تو این موارد خیلی پایینه ! درسته که استثنا همیشه وجود داره و خیلی هستن که با خوشحالی و عشق فراوان زندگی میکنن ولی من میخام از عوض شدن احساسات حرف بزنم خیلی از ادمای دوروبرمون بخاطر حس وفاداری هنوز باهم زندگی میکنن خیلی ها هم وابستگی ، درسته که عشق بوجود میاد ولی چقدر ادام
تا بحال شده ک بخاطر استرس بی اعصاب بشید ؟! و تا بحال شده ک اطرافیانتون بدونن ک شما استرس دارید و بی اعصابیتون منشا داره و دلیلش اونا نیستن و درکتون کنن؟ پس چرا تمام اطرافیان و خانواده ی من درک نمیکنن اینو:(
+ دنبال هر غذایی گشتم ک ویتامین دی بالایی داشته باشه اخرش میرسید به ماهی و غذاهای دریایی:(بدمزه ان همه شون:(
+ مامانم فک میکنه ک من همه اش دارم باهاش بدحرف میزنم،ولی من مث همیشه ام،نمیدونم مامانم حساس شده یا من واقعا دارم بد حرف میزنم:(((خیلی غمگینم بخاطرش
+ این خانومه ک مسئول کتابخونه امونو تو سه ساعت یه رومیزی نیم متری بافت ،خیلی باحاله
+خاهرزاده ام ۲۰ روزشه و چشمش عفونت کرده دکتر بهش کلرامفیکل داده ، تو رفرنس ما نوشته که برای نوزادا ممنوعه چون که سندرم بچه خاکستری و کلاپس عروقی میده کلرامفیکل به خاهرم گفتم ، فرداش اومد بهم کفت ک تو اینترنت نوشته اشکال نداره بهداشتم گفته اشکال نداره و اینکه بخاطر حرف من کلی ترسیده و نباید وقتی بلد نیستم چیزی بگم،و من کلی ضایع شدم ، رفرنس ک غلط نمیشه قطعا، منم هرچی خونده بودم گفتم، بخاطر جریحه دار شدن غرورم خیلی غمگینم:( تجویز پزشک با رفرنس تداخل داره یعنی منم بعدا باید اینجوری تجویز کنم؟ پس چرا اینارو میدن بخونیم:/
برنامه ام اینکه یه روتین جدید رو شروع کنم اگر خوب پیش رفت ک اعلام میکنم اگر خوب پیش نرفت خودتون پستو فلاپ شده در نظر بگیرید:)
+میشه دعا کنید سمیولوژی رو خوبِ خوب بدم؟
+تا بحال به این فکر کردین ک یه کاری چون بدرد بقیه و خودتون میخوره رو انجام بدین و بیخیال آرزوتون بشید یا برعکس؟!کدومش اولویته؟کدومش با ارزش تره؟انتخاب سختیه!
+دکتره متخصص ENT عه اومده سرکلاس چندتا اصلاح شاخ پزشکی که در سطح مانیست بلغور کرده بعد میگه شماها ک درس نمیخونید:/ کل کلاسشو ۵۰ مینه تموم کرد:/ اونوقت میگن دانشجو بی سواده:/ استاد عزیز من شما درس بده من قول میدم واو به واو حفظ کنم:)
+ به چیزی مینویسم و از نوشته ی خود دل شادم :#نه_به_سه_سال_طرح #نه_به_سه_سال_طرح #نه_به_سه_سال_طرح #نه_به_سه_سال_طرح #نه_به_سه_سال_طرح
+همینجوریش موقع طرح رفتن معدل الفا رو معاف میکنن اونام میرن خارج بعد بشه سه سال ک کلا گند میخوره به سیستم :/ دقیقا نمیدونم اندفعه به نفع کدوم #اقا_زاده س ک همچین کار مسخره ای دارن انجام میدن!!!
داشتیم با هم قدم میزدیم روپشت بوم اون ساختمون بلنده ک وقتی پایین رو نگاه میکنی روبه روت یه تابلوی بزرگ تبلیغاته، داشت همه اش حرف میزد از در و دیوار و همه جا خلاصه، یه هو ساکت شد. وایساد،برگشتم ببینم چی شده، گفت چرا تو دیگه نمینویسی!از یه سال بیشتر شده:(حواسم بهت هستاااا قرار بود وقتی پاییز اومد بنویسی ولی شروع نکردی الانمک بهار داره تموم میشه . یه هو زدم زیر گریه،احساس فروریختن داشتم!چرا باید از نوشتن نه "نوشتن" انقدررر دور باشم نوشتنی ک بلند بلند بخوندش برام،نوشتنی ک تمام احساس و انرژیمو منتقل کنه!چقدررر دور شدم از قدیما!قدیما چقدر مینوشتم چقدر - چقدر میخوندم -هنوز دلتنگ کتاب خونه مدرسهمونم:(
خلاصه بگم!گفت چرا نمینویسی ولی من شندیم ک چرا هزار تا کار رو دوست داری گذاشتی کنار!
چرا دیگه رهای واقعی نیستی!چرا انقد از خودت دور شدی !
درس بهانه اس! راند بیمارستان بهانه اس! خستگی دانشگاه بهانه اس!
این رکود بیسابقه اس!
ف راست میگه من دکتر کنارکی ام، از همه چی کنارگی میکنم کلا:)
پ.نون:نوشته بودش قبل اینکه به خودتون برچسب افسردگی و اعتماد به نفس پایین بزنید ببینید دور و برتونو ک یه مشت آدم عوضی نگرفته باشن
پ.نون:استادمون پنج شنبه کلاس گذاشته بعد دانشگاه کنسلش کرده استاد هم گفته کلاس بجای دانشگاه توی سالن امفی تاتر بیمارستانه و توقع داره ما بریم سرکلاس:/میخام بپیچم برم سینما و باغ کتاب:)
پ.نون:کتاب دختری ک رهایش کردی رو ۱۰۰ص شو خوندم و به شدت چرت بود:/امیدوارم بقیه اش خوب باشه:/
پ.نون:۶۱٪ بازدید کننده های وبلاگم از آمریکاس
راهنمایی بودم که اولین وبلاگم رو نوشتم .بلاگفا. دوران بلاگفا با هیچ دوره ای قریب به یقین قابل غیاس نیست .از لحاظ حجم وبلاگ نویسان و از لحاظ حجم وبلاگ خوب نویسان . الانم وبلاگ نویسای خوبی هستن وبلاگایی ک 600 تا دنبال کننده دارن و شاید محتوای جذابی برای عموم داره.
اصلا یادم نمیاد که ک جطوری اومدم بیان و چطوری انتخابش کردم ولی کاملا یادمه ک رابط کاربری شو دوست داشتم فضای شیک شو دوست داشتم و خلاصه که بیانی شدم .اون موقع ها بیانی ها کم بودن یه جوری ک انگار تو روستایی و بیشتر آدمای روستا رو میشناسی . نوشته های همه از جمله خودم ادبی تر و کمتر گرایش شخصی داشتن و خلاصه که وقتی بیان رو باز میکردی انگار با یه آدم محترم داری ملاقات میکنی همه ی آداب رو رعایت میکنی و در عین حال لذت میبری و یاد میگیری:)
پستای اولم نه پستای یه کم بعد تر از اول رو از یه وبلاگی که یه طلبه مینوشت یه اسم میم نون ؟الف لام ؟ میم الف ؟ دقیقا یادم نیست کپی کردم و بعدش دچار عذاب وجدان شدید شدم و ازش یه جورایی عذر خواهی کردم (در جریان اینکه ایشون هنوز فعالیت داررن یا نه نیستم ) واین یه نقطه عطف خاصی بود برای من . نوشته هام مدل دیگهای شدن مال خودم شدن و از عمق وجودم شدن حتی اونایی رو که از جای دیگه ای مینوشتم با تمام احساساتم مینوشتم و باورشون داشتم و دوستشون داشتم. آدمای زیادی بودن که توی این برهه؟ از زمان منو بسیار تشویق به شرکت توی کلاسای نویسندگی (وگاهی نویسندگی شون ) میکردن و یه حس دلگرم کننده بهم میدادن (فرصتای قبل کنکور رو نادیده نگیرید خلاصه ) ولی من اون موقع نویسنده شدن فقط استعدادم بود و نه رویام .البته رویای خاصی نداشتم. فقط میخاستم دکتر خیلی شاخ پزشکی هسته ای بشم :)) هنوزم شاید:)))
همزمان با بیان فعالیتم توی افسران هم بود که خیلیییی لذت بخش بود .ارتباط با آدمایی که شبیه خودت فکر میکنن بیشتر از تو تحلیل بلدن و علاوه بر اینکه بزرگتر از تو هستن با احترام باهات صحبت میکنن . دلم بسیاررررررر برای افسران تنگ شده و واقعا ای کاش ادامه داشت ای کاش ادامه داشت و ای کاش ادامه داشت :)
همه ی اینا تا سال کنکور بود.سال کنکور بخاطر فشار استرس زیاد و حساسیت خودم و خانواده تقریبا دیگه چیزی ننوشتم یا اگر نوشتم نوشته های چرت یه آدم تحت استرس شدیده ادمی که استرس داره احساسات تحریک شده ای داره :|
خلاصه که بعد کنکور هم چیزای زیادی نمینوشتم یادمه حتی تا یه سال دچار افسردگی بعد از کنکور + حالت تهوع از جو دانشگاه و خراب شدن آمال و آرزو و دیدگاهی ک نسبت بهش داشتم + عوض شدن آدمایی که دوسشون داشتم مث س.ح م.ص بهار ز.ق (برای آدمی مث من که درونگراست از دست دادن دوست از شکست عشقی دردناک تره ) + دیگه ندیدن آقای صفوی + افزایش توقع خانواده و فک و فامیل + احساس اینکه چقد پزشکی سخته آقاااا این همه درس خوندم بازم باید بخونم چرا از الان تیغ نمیدن دستمون :)
افتر دَت میرسیم به دوران حول و حوش سال 96 که من بیشتر نوشتنمو هر چندناپخته بود ولی از عمق جان برآمده دقیقا داخل اینستا خود منتشر میکردم . تو این دوران واقعا مینوشتم ایده ها و شخصیتهای واقعی و قوی داشتم ولی قلمم هنوز نپخته بود.عامه پسند نبود.(خوندین کتاب قهوه سرد آقای نویسنده رو عمیق نیست فقط عامه پسنده.نویسنده های جدید بیشترشون اینطورین-_-) یه عالمه نوشته توی نوت های گوشیم داشتم ولییی متاسفانه طی یک حرکت چرت احمقانه به دلیل لو نرفتن چت هام (غیبت هام) با دوست صمیمیم (داستان مفصل و طنزی داره ) مجبور به ریست ؟ گوشی عزیزتر از جانم و فرزند ارشدم شدم(اشک)
شروع دوباره ی وبلاگ نویسیم با احساس نیاز به نوشتن و عدم توانایی نوشتن بود ( اسم شاخ و با کلاسی داره تو هنرمندا بهش میگن سندرم نمیدونم چی چی که یادم نیس:) )که البته بیشتر شبیه نوشتن نبودن و همه اش چیزمیزای شخصی و نیمه شخصی بود رو میتونید با نگاه به فهرست مطالبم پیدا کنید حول و حوش اواخر 96 و اوایل 97. و تابه امروز اینگونه بودیمالان که دارم مینویسم اینو 3امه و من امتحان روماتولوژی دارم یکشنبه بسییییاااااررر طاقت فرساست(دعا کنید خوب بدم 3:) . اینو تنظیم کردم که 5 ام ساعت 15:41 دقیقا همزمان با اولین پستم پست بشه^_^
.
.
.
Harsh/episode 1
از وقتی که امیر حسین بخاطر اون دختره گذاشته رفته احساس افسردگی میکنم،بیشتر احساس میکنم که تحقیر شدم ،احساس وابستگی عاطفی بهش نداشتم،رابطمون کاملا سنتی و معمولی بود.ولی تمام وقتی که کاراهاشو توجیه میکردم و ازش جلوی مامان بابا دفاع میکردم رو حروم کرد،این حس حتما تحقیره!دیروز دوست امیرحسین،محسن رو دیدم ، ازم عذرخواهی کرد بدون دلیل بود واقعا،هیچی تقصیر اون نبود،محسن بیشتر از ده ساله که امیرحسین رومیشناسه و اونا توی دانشگاه باهم آشنا شده بودن و تا الان هنوز باهم دوست بودن،محسن رشته ی دندون پزشکی میخوند و امیر حسین مدیریت و قصه ی اینکه چطوری باهم دیگه آشنا جز تاپ تن خاطره هایی بود که باهم داشتن.محسن یه کم دختر بازه ولی حد وحدود خودشو میدونه و همیشه به امیر حسین میگفت که کاش منو بهش معرفی نمیکرد و خودش باهام قرار میذاشت،من دانشکده ی دارو بودموهمون ترم های اول با محسن آشنا شدم تعداد واحدهای مشترکی که داشتیم در حد عمومی بود ولی بازم بخاطر شخصیت اجتماعی فریبا،دوست صمیمی من،تقریبا باهمه ی بچه های علوم پزشکی سلاملیک داشتیم.محسن چند باز فریبا رو به مهمونی هاش دعوت کرده بود و من بخاطر فریبا دعوت میشدم،مهمونی هایی که واقعا حوصله ی منو سر میبرد،من دختری نیستم که خیلی به چشم بیاد،کاملا معمولی امو شخصیت درون گرایی دارم، از همون ادما که هیچ وقت قرار نیست وقتی از کنارشون رد میشی برگردی و دوباره نگاهشون کنی،دقیقا برعکس فریبا،فریبا دختر قد بلند و ظریف و قشنگیه،رفتارش به دل میشینه و زود باهمه صمیمی میشه،از همون ترم اول دانشگاه با پسرای زیادی قرار میذاشت اما هیچکدومدوام چندانی نداشتن،از نظر فریبا بخاطر شخصیت خودشه که تنوع طلبه و از نظر من بخاطر سلیقه ی بدش توی انتخاب مرداس.اول باری هم که امیر حسین رو دیدم توی یکی از همین مهمونی هابود تولد دوست دختر محسن،آیدا،که خیلی وقته باهم بهم زدن و تقربا بعد از اون محسن سه تا دوست دختر دیگه داشته.مثل همیشه من توی مهمونی تنهای نشسته بودمو داشتم رقص فریبا رو با پسری که نیم ساعت بود باهم اشنا شده بودن رو نگاه میکردم،مثل همیشه میدرخشید ،محسن اروم اومد کنارو صدام زد:
-آنی(اسمم انیتاس) فریبا رو باید نگه مداشتی برا من!
خندیدم
+بذار مجلستو خوشگل کنه،حیفه بخاد با تو بگرده،چشم آیدا رو دور دیدی
-مگه من چمه،آیدا اوکیه،امشبم داره باز بامن دعوا میکنه،میگه چرا با دخترا میخندی!بابا این تو ذات منه نمیتونم ک خودمو عوض کنم
+حقا ک دختر بازی
-حالا اسمش هرچی هست،راستی اون پسره رو ببین اون گوشه وایساده ،میخاستم بهت معرفیش کنم،مث خودت بی شیلیه پیله اس،فقط قیافه داره ولی یه جو هوش نداره،فوق مدیریته از ترم اول باهاش دوستم،قصه اش مفصله،صداش میکنم بیاد
+من واقعا نمی.
-امیررررر،امیر آقا بیا پیش داداشت چیه اون گوشه تنها وایسادی
*سلام حالتون خوبه،جانم داداش منوکه میشناسی همیشه تنها وایمسم کاری به کار ما نداشته باش لطفا
-اره پس اون دخترایی که اشکاشون دراوردی همه اشون من بودم
*من برم حمید کارم داره
-حمیدو که دعوت نکردم:)بشین ، ایشون آنیتا خانومهستن، از بچه های دارو،عهه ایدا داره میزنگه من برم دیگه بازم میرسم خدمتتون
*سلام،امیرحسینم
+منم انیتام
*خوشبختم،ببخشید نمیخاستم مزاحم خلوتتون بشم،دیگه محسن.
+بله محسن صداتون کرد،اشکالی نداره،مندخیلی آدم پرحرفی نیستم،میتونید راحت باشید
*منظوری نداشتم
+منم همینطور
اولین مکالمه مون همین قدر رسمی و خسته کننده بود،دفعات بعد محسن همیشه با خودش امیر رومیاورد و همیشه موقعیتی پیش میومد که ما باهم تنها بمونیم،و حرفای کلیشه ای بزنیم،امیر حسین آدم سختی نبود،راحت بود و ساده،مثل من خسته کننده نبود و همیشه حرفی برای زدن داشت،وقتی بهم پیشنهاد داد که باهم باشیم من مخالفتی نکردم،بعد از آخرین دوست پسرم که توی سال سوم دبیرستان داشتم،اولین پسری بود که بهم پیشنهاد دوستی میداد و بعد از تقریبا یکسال ازم خاستگاری کرد و تا وقتی که بهم زدیم تقریبا ۸ ماه نامزد بودیم.فریبا بعد از یک دوره افسردگی و مشاوره های زیاد متوجه شد که گرایش جنسیش بینه و برای همین احساس سرخوردگی میکرد و همیشع خونه ما پلاس بود،محسن تصمیم داشت هم با دوست دختر جدیدش ازدواج کنه
تا اینکه امیر حسین شروع به تغییر کرد.
Harsh episode 2
تقریبا دوهفته مونده بود به تولد امیر ،درسته که اهمیت زیادی نه برای من نه برای خودش داشت ولی چون تازه نامزد کرده بودیم همه منتظر بودن که من تولد خوبی براش بگیرم، اون روز مامانم دعوتش کرده بود خونهمون برای شام،موقع شام همه داشتیم دربارهی تولد امیر صحبت میکردیم،ولی خودش ساکت بود،آنیسا(خواهرم) داشت با هیجان درباره ی اینکه پارتی روخونهی خودمون بگیرم تا دوست هاشو دعوت کنه صحبت میکرد ومامانم معتقد بود باید جشن جوری باشه که بزرگتر ها هم بتونن راحت توش شرکت کنن،پدرم بشدت منو و امیر رو که ساکت مونده بودیم زیر نظر گرفته بود منتظر یه ریکشن از طرف ما بود،پرسید:
-آنی شما خودتون چه برنامه ای چیندین؟
من که منتظر همچین سوالی بود تا بلکه امیر حسین لب باز کنه گفتم
+ما هنوز م نکردیمدر موردش بابا،از اونجایی که ما خودمون میخایم هزینه هاشو پرداخت کنیم و کارا رو آماده کنیم امیر باید یه روز مرخصی بگیره برای همین باید .
امیر حسین انگار منتظر فرصت بود،پرید بین حرفم وگفت:
*بابا احتمالا من برای هفته ی دیگه مسافرتم بخاطر همین فکر نکنم بشه که توی روز تولدم باشم، بنظرتون جشن گرفتن خرج اضافه نیست،بیاین یه جشن کوچیک بین خودمون بگیریم
مامانم که بشدت ناراحت شده بود شروع کرد به غرغر کردن و حرف مردم و من فقط خیره شده بودم به امیر که وقتی دروغ میگفت پاشو به شدت ت میداد و به روبه روش خیره میشد،صدای بقیه رو نمیشنیدم و فقط صدای ضرب زدن پای امیر روی زمین چند برابر توی گوشم میپیچید،دیشب بعد از دیدن فیلم note book وقتی میخواستم امیر روببوسم نذاشت،چشماشو بست و گفت که خسته اس،عجیب بود که منو پس میزد،چونخودش همیشه پیش قدممیشد و از من استقبال میکرد.
من بحث رو دیگه ادامه ندادم و بعد از شام به اتاقمرفتم.امیر حسین بعد تلفنی که بهش شده بود اومد توی اتاق و روی تخت نشست،من داشتم لباسم رو عوض میکردمو آمادهی خواب میشدم.
-امیر
سرش توی موبایلش بود و منو نگاه نمیکرد
+هوم؟
-سفرکاری میری درسته؟
+مگ نگفتم سر شام!
-گفتی میرم سفر
+اره کاریه،باید بریم گرگان برای افتتاح همون پاساژی که داشتم روش کار میکردم
-اها،چرا زودتر بهمنگفتی
+خودمم تازه فهمیدم
-منم پس باهات میام
+نه نمیشه،همهی همکارا مردن،هیچکی با خانواده اش نمیاد
-باشه،ولی خودتممیدونی که خانواده ها ازمون برای تولدت توقع دارن پس بهتره ی اون روز روحداقل باشی من خودمکارا رو ان.
+گفتمکه نمیتونم،این پروژه برای مهمه
-هییی!اوکی!چرا عصبانی میشی!حالا انقدرام مهم نیست!
با حالت ناراحتی رفتموتوی تخت دراز کشیدم،امیر بدونهیچ حرفی اومد و کنارم دراز کشید،پشتش رویهمکرد وخوابید،من احساس بدی داشتم، انفاق مهمی نبود و اگرم بود این دعوای کوچیک تقصیر امیر بود،وهنوز داشتم با چند روز پیشش مقایسه اش میکردم،امیر هیچوقت بعد از بحث ها اینکار رونمیکرد،همیشه منو بغل میکرد تا از دلم دربیاره و این عجیب بود!امیری که امشب کنارمخوابیده بود با امیر همیشه فرق داشت!
از جامبلند شدم و به اشپز خونه رفتمتا آب بخورم،چون خوابمنمیبرد شروع کردمبه گشتن توی اینستا گرام،کم کم ساعت داشت به ۳ صبح نزدیکمیشد که تز یه شماره ناشناس برامپیام اومد ،بازش کردم:
متاسفم که اینو میگم ،نامزدت داره بهت خیانت میکنه،نمیخام ناراحتت کنم ،فقط چون اون روز میرسه ،میخاستم آماده باشی براش!
از شدت تعجب و عصبانیت گوشیمرو پرت کردم زمین!نمیتونستم چیزی که خوندم روهضم کنم! به اتاقمرفتم،به امیر که اروم خوابیده بود نگاه کردم و حس کردم چقدر این مرد غریبه اس،آدمی که برای نقریبا دوسال میشناختمش.
احساس کردمکه چقدر نیاز دارم به خوابیدن به عمیق خوابیدن.
صبح زنگ ساعت رو قطع کردم و باز خوابیدمدلمنمیخاست هنوز از خواب بیدار بشم ،فکر کردمکه ممکنه فریبا بهم زنگ بزنه برای همین موبایلمرو خاموش کردم.
وقتی بیدار شدم ساعت تقریبا بک بود ،امیر رفته بود ، وقتی رفتم بیرون مامان با تعجب بهمنگاه کرد گفت:
-فکر کردممردی آنی!!چقدر میخوابی!خوبی دختر؟تب داری؟سرما خوردی؟
+اره مامانم فکر کنم یه کم مریض شدم،ناهار چی داریم؟
-هنوز بار نذاشتمچیزی،فریبا اومده تو اتاق آنیساس ،نکرانت شده بود کموبایلت خاموشه برا همین اومده اینجا،انیسا هم سوال زیست داشت داره ازش میپرسه
+اها،مامان چایی بهم میدی؟خیلی سرم درد میکنه
-اره بشین الان برات میارم
داد زدم فریباا خانوم عشقت بیدار شده بیا سلام کن
فریبا با خنده از اناق بیرون اومد،بغلمکرد و تعریف کرد که امروز چطور گذشته و نگرانم شده .
صدای اس ام اس موبایل اومده فریبا به موبایلش نگاه مال اون نبود ،به موبایلمنگاه کردم از همون شماره ی دیشب بود.نوشته بود :
فکر میکردم بعد از اون پیام نگران میشی وکاری میکنی!بهتره با من تماس بگیری!
سرم داشت منفجر میشد،ونمیدونستم چکار کنم!احساس تحقیر و خیانت تموموجودمو گرفته بود.بهش زنگ زدم
خب باید بگم سه تا سریال شروع کردم و هیچکدومو تموم نکردم با اینکه دوتاشو واقعا دوست داشتم.
حالش نبود
یکی از دوستامو بعد از یه سال و خورده ای دیدم تو پاویون هم کشیکی اون یکی دوستمشده بود.
بهم گفت که چقدر انرژی ت کم شده چقدر اروم شدی
نمیدونم حقیقتا باید ازش خوشحال باشم یا ناراحت یا حتی چطور تفسیرش کنم.
م میگه که افسرده ای . از روت کاملا معموله .میگه آسنترا شروه کن معجزه اس.موافقم همون موقع که سیتالوپرام برام تجویز کرد دکی باید جدی میگرفتمش ولی خب البته اس سیتالوپرام برام مناسب نبود اصلا و دکتره رو دوست نداشتم.
خلاصه اینکه فقط سریالام نیست . نصف بیشتر کارام نصفه رها شده و این بخاطر افسردگیه و خودمم میدونم.
و این بده:)
دلم برای لحضه هایی که با و و ل خوشحال بودم تنگ شده خیلیی. ولی برای خودشون نه:)
درباره این سایت